۱۷ خرداد ۱۴۰۴

پیشنهاد فیلم

پیشنهاد کتاب

بختک

هر چند وقت یکبار سر و کله‌اش پیدا می‌شود. انگار هیکل چسبناک قیر مانندش همیشه پشت سرم در حال خزیدن است و قدم که می‌زنم، درست همان جایی که کمی خسته می شوم یکهو هجوم می‌آورد، می‌پرد و خودش را روی من می‌اندازد. سرش را آرام می‌آورد کنار گوشم و آهسته زمزمه می‌کند: «تو خیلی خسته‌ای، خیلی تنبلی، تو هیچوقت موفق نمی‌شی، تو از همه آدم‌هایی که دارند این مسیر رو می‌روند عقب‌تری و …» همینطور ادامه می‌دهد. صدایش مثل سوز هوای زمستان بندرعباس است، نمی‌دانی چقدر سرد است اما استخوان‌هایت به عجز و لابه می‌افتند. از یک جایی به بعد دیگر صدایش را نمی‌شنوم، از یک جایی به بعد دیگر خودم هستم که دارم تکرار می‌کنم:«من خیلی خسته‌م، من خیلی تنبلم، من هیچوقت موفق نمی‌شم، من از همه آدم‌هایی که این مسیر رو می دوند عقب‌ترم!خیلی عقب‌تر! …» هیکل سیاهش همه چشم و گوشم را پر می‌کند. پاهایم را جمع می کنم توی بغلم، سرم را به زانوهایم می‌چسبانم و فقط سعی می‌کنم نفس بکشم. حالا کاملا در او غرق شده‌ام، کاملا! یکهو یک اتفاقی می‌افتد. انگار منی خارج از دنیای بختک‌وار جیغ می‌کشد، فریاد می‌زند. نمی‌دانم گریه میکنم یا نه، صدایی از من نمی‌آید اما همه چیز آغاز می‌شود. ناگهان دوباره هوا صاف می‌شود، زمین زیر پاهایم محکم ایستاده و روز روشن است. سرم را بالا می‌آورم و راه روبرویم را می‌بینم. دوباره قدم می‌زنم و صدای خزیدنی همچنان در چند متری‌ام به گوش می‌رسد.

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *