سن که بالا میره و بر سر موی سپید می‌زنه، راه رفتن که سخت میشه و نفس آدمی تنگ میاد… دست ها که به لرزه میفتن و لحظه های زندگی سخت می شن همه خاطرات خوب از آن گذشته ها میشن. اونجاست که آدم باور می‌کنه “نه! مثل اینکه دیگه فرصتی ندارم” اونجاست که باور می‍کنه زندگی یه لحظه‌ست! مهم نیست خوب یا بد فقط یه فرصت کوتاهه! همونجاست که ناامیدی رو باور می‌کنه! می‌فهمه احتمالا تو این پرش آخر پاش می‌ره رو خط و نوبتش تموم میشه.
از همونجا راهشو کج می‌کنه و مسیرشو می‌ندازه تو کوچه پس کوچه های بچگی و می‌افته دنبال توپ پلاستیکی … دوست داره یکی وسط بازی صداش کنه بیاد تو خونه… دوست داره بشینه و مشقاشو بنویسه و غر بزنه… دوست داره همه این گذر عمر خاله بازی باشه و هزار راه نرفته باقی مونده باشه…
نه اینکه اون روزا خیلی بهتر بودن از این روزا، نه اینکه اون آدمایی که قبلا داشته رو بیشتر از آدماییی که الان داره دوست داشته باشه، واسه اینکه اون روزها فرصت داشته… فرصت فراوون برای زندگی کردن… فرصت آرزو کردن و فرصت آرزو داشتن. باور به زندگی کردن و حضور داشتن. فرصت اینکه اگه تو وسطی توپ خورد بهش جونش رو با اون گلی که گرفته برگردونه … که تو بازی بمونه …

فقط همین قدر طول می کشه تا آدم بفهمه تو این دنیا چقدر کوچیکه! اندازه یه عمر!

امروزه ما هم تو این مملکت یه جور دیگه می‌فهمیم فرصت کمه و زندگی کوتاه. هنوز نه موهامون اونقدر سفید شده نه دستامون به لرزه افتاده. نه چشمان کم سو شده و نه دندونامون یکی بود یکی نبود شدن. ولی کمرمون خم شده. پاهامون هم دیگه نای راه رفتن نداره. اگر هنوز فرصتامون از دست نرفتن واسه اینه که هیچ وقت فرصتی نداشتیم که بذاریم گذر زمان از دستمون ببرتش. عمرمون دراز نبوده اما زود از سرمون گذشته. آرزوهای کوچیکمون بلند مدت شده و سرمایه گذاری روشون سخت. دری نمونده که نزده باشیم. ما هم به نوع دیگری از فرصت های آینده نا امید شدیم. روانمون پیر شده و امیدی به فرصت های آینده نداره. در به در تو کوچه های خاطراتمون می‌گردیم دنبال نرخ دلار پارسال و سا‌های قبل. قیمت لباس و موبایل… قیمت نون و شیر و پنیر…می‌گردیم بین روزای بی خیالی و بستنی پنجاه تومنی و گرگم به هوا… هرچی می‌خریم حساب می‌کنیم قبلا چی می‌شد باهاش خرید!؟
عمر ما ارزون گذشت… نه آنچنان خاطره ای برامون مونده برای تعریف کردن و نه حرفی برای زدن… اگه نمیریم و بخوایم تعریف کنیم چی بر ما گذشت، خلاصه عمر ما میشه نذاشتن و نتونستن و نرفتن… یه حرف “ن” اول همه فعلامون محکم و استوار نشسته.

ما بچه‌های مرزهای بسته‌ایم؛ بچه‌های درهای بسته. بچه‌های دست‌های بسته‌، بچه‌های ایران.

بدون نظر موضوع: نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.