از نظامالدین زوالی آمده است که او روزی برای سرکشی به رعیت از دارالخلافه با چندی از یاران و با شمایلی مبدل بیرون آمد، صیف بود و گرما امان از او و همرهانش بریده بود، چند قدمی مانده به میدان اصلی شهر رنگ از رخسار نظامالدین پرید. او نسوان را آنگونه دید که تنها شاعران غزلسرا آوردهاند:
زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست
نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان
و….
او که برآشفته بود، یاران را گفت: ما غافل بودیم، شیطان بر زمین آمده؟
زنی صدایش را شنید، جلو آمد و گفت:
«خفه بابا، هدف خودتی و کل دارالخلافهات»
نظامالدین خفه شد.
(منطقالحمار، مشکل الانسان، قرن ۱۴)