چندیست که به این نتیجه رسیدهام که موافق ساخته شدن ویدئوهای اینستاگرامی و تیکتاکی توسط بلاگرهای جوان هستم. البته این ویدئوسازی هم یک روی مثبت دارد و هم یک روی منفی. روی منفیاش در این است که چرخهی تولید محتوای مبتذل و زرد دائم در حال تکرار است. اما روی دیگر و مثبتش در این است که مرزبندی هنر سینما را به وضوح مشخص میکند. همانطور که با ظهور هوش مصنوعی و ساخت تصاویر توسط آن حالا ارزش یک کار هنری را بیشتر خواهیم فهمید و اثری که انسان خلق میکند جایگاه مهمتری پیدا میکند. کاری که ولاگرها با ساخت ویديوهایشان انجام میدهند همان وضعیت را دارد. فیلمسازها دیگر میدانند که ساخت فیلمهای قصه محور و شعاری با پایانهای غافلگیر کننده به هر شیوه و روشی آنقدر در اینستاگرام و تیکتاک ساخته شده که یا دیگری نیازی به ساخت این آثار نمیبینند یا میدانند اگر قرار است در سینما بمانند باید راه دیگری در پیش بگیرند. سینما دیگر به این کلیشهها احتیاجی ندارد. آنها یا میل به فیلم ساختنشان با دیدن این ویدئوها ارضا شده یا در نگاهشان به مقولهی سینما بازنگری جدی خواهند کرد. هر ساله تعداد زیادی فیلم با موضوعات کلیشهای، پرداختهای دمدستی در جشنوارهها نمایش داده میشد که حالا هم فیلمساز میداند پلتفورمش عوض شده و دیگر روی پرده سینما جایی نخواهد داشت و هم داورها نگاهشان به انتخاب آثاری خواهد بود که پیشتر در شبکههای اجتماعی ندیدهاند. انگار این بازی شروع شده برندهای جز «هنر سینما» نخواهد داشت.
از نظامالدین زوالی آمده است که او روزی برای سرکشی به رعیت از دارالخلافه با چندی از یاران و با شمایلی مبدل بیرون آمد، صیف بود و گرما امان از او و همرهانش بریده بود، چند قدمی مانده به میدان اصلی شهر رنگ از رخسار نظامالدین پرید. او نسوان را آنگونه دید که تنها شاعران غزلسرا آوردهاند:
زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست
نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان
و….
او که برآشفته بود، یاران را گفت: ما غافل بودیم، شیطان بر زمین آمده؟
زنی صدایش را شنید، جلو آمد و گفت:
«خفه بابا، هدف خودتی و کل دارالخلافهات»
نظامالدین خفه شد.
(منطقالحمار، مشکل الانسان، قرن ۱۴)
این قانع بودن که پدر ملت را در آورده ابتدا در گفتوگوهای دوستانه تنها مورد بحث بود. اینکه غالبا مردم جنوب از وضعی که دارند راضیاند. سالهاست که شهرهای جنوبی کشور با وجود صنایع و منابع و بندرگاههای مهم کماکان فقر را هر روزه زندگی میکنند و درآمدهای ماحصل از وجود این منابع ناپدید شده و تاثیرش در زندگی آنها دیده نمیشود. بیکاری، بیفرهنگی، نداشتن چشماندازی برای آینده و بیتفاوتی نسبت به وضع موجود همیشه در گوشه گوشهی این خطه دیده شده.
شاید اگر مردم کمی از این قناعت طبعی که دارند کوتاه بیایند، ممکن است نمودش در زندگیشان بیشتر دیده شود. چندی پیش به عینه دیدم که چهطور یک شهروند بدیهیترین حق خودش را نمیداند و آن را پس میزند. خودش و حقش عین جن و بسمالله شدهاند. در صف هستیم. شلوغ است. هرکسی یک فیش در دست دارد تا نوبتش شود و بستنیهایی که سفارش داده را تحویل بگیرد. شخصی جلویم ایستاده. یک کیلو بستنی سفارش داده و نوبتش رسیده. کارگر بخش تحویل فیشش را میگیرد و میگوید کمی صبر کند، دستگاه هنوز بستنیها را بعمل نیاورده. مشتری میگوید ولش کن همان را بریز توی ظرف. کارگر باز تکرار میکند بستنی شُل است. مرد میگوید شلی و سفتی مال نصف شب است و پوزخند میزند و میگوید همان را توی ظرف بریزد. کارگر کمی بستی توی ظرف میریزد ظرف کج شده را میگیرد که مشتری حرفگوشنکنش بستنی از هم وا رفته را ببیند. مشتری باز حرفش را تکرار میکند. مهم نیست. همین را بده. کارگر عصبانی میشود و بیخیال سفت شدن بستنی میشود. همان را میریزد توی ظرف و به مشتری تحویل میدهد. مشتری حق دارد بستنیاش را آب شده تحویل بگیرد اما بیخیال حق واقعی خودش که بستنی سالم است میشود. فقط مهم این است اسم چیزی که میگیرد بستنی باشد. کیفیتش مهم نیست. این یک مشت نمونه خروار از وضعیت زندگی در جنوب است. مهم این است اسمش زنده بودن و زندگی باشد. کیفیتش انگار مهم نیست. مهم است یک سقف بالای سرمان باشد. کیفیت خانهاش مهم نیست. مهم است یک وسیله نقلیه داریم. کیفیتش مهم نیست. یک آبی از توی لوله در میآید کیفیتش مهم نیست. همین است که غالبا سرعت پیشرفت در شهرهای جنوبی کند است. اینکه به هر وضعی سریع عادت میکنیم. کیفیت پدیدهها یا مهم نیست یا اصلا شناخته نشده است. و با هر تصمیم اینچنینی آن را به نسلهای بعدی هم یاد میدهیم.
پ.ن: در تابستان ۱۴۰۱ شاهد این بودیم که بندرعباس و شهرهای کوچک استان هرمزگان حضور پررنگی در اعتراضات داشتند. این خودش جای امیدواریست.
توجه کردید وقتی تارنتینو فیلم جدیدی کار میکند همین اینستاگرام پر میشود از استوری و پستهای در ستایش استاد؟ و آیا توجه کردهاید تارنتینو توی فیلمهایش توجه ویژهای به سیاهپوستها دارد و پیش از تمامی این جنبشهای (تقریبا) نمایشی BLM ارادت خودش را به سیاهپوستها نشان داده از پالپفیکش تا همین هشت نفرتانگیز. یعنی قبل از هر رفتار فیک و نمایشی در هالیوود برای توجه به سیاهپوستها او در صف اول کار خودش را کرده بدون هیچ شعار اضافهای. و حتی زمانی که اعتراضاتی برای حمایت از سیاهپوستان میشود او در صفوف اعتراضی کف خیابان دیده میشود. در همین مملکت خودمان هنرمندی که قرار است با هنرش به وضعیت موجود اعتراض کند یکهو ناپدید میشود، که البته نه از او قبلا اعتراضی دیدهایم و نه حالا فعالیتی میکند. پس این هنر کجا قرار است به درد بخورد؟ وقتی نه تو را وادار به خلق اثری میکند و نه حتی وادارت میکند نسبت به وضعیت موجود دهانت را باز کنی؟
استوری از هنرمند مثلا دغدغهمندی دیدم که در این وضعیت نگران فیلتر شدن اینستاگرام است.
حداقل در این صدو چند سال گذشته، روسیه کم نویسنده و موزیسین و فیلمساز و انواع هنرمند به جهان معرفی نکرده، با اون عقبهی فرهنگی، چه بر سر ملت روسیه اومده که در جنگ اخیر در اکراین سربازان روس از هر نوع جنایتی کم
نگذاشتند؟
چرا تولستوی، شوستاکوویچ و تارکوفسکی هیچ نقشی در تربیت آیندگان ایفا نکردند؟ شاید جواب بیربطی باشه اما فکر میکنم کاری که حکومتها با ذهن و فکر یک ملت میکنن سالها اثرات مخربش باقی میمونه. و میتونه به مرور چند نسل رو نابود کنه. در جوامعی که حکومتهای تمامیتخواه بر سر کارند، عبارت «من سیاسی نیستم» بیشتر شبیه به یک جکه وقتی از کودکی انواع ویروسها رو روی سیستمعامل مغزت پیاده کردند.
انگار هر چند وقت یکبار باید به خودم یادآوری کنم که انتظارم رو از اطرافیان پائین نگه دارم. اونی که ادعای منطقی بودنش میشه. یک روز دیوانه میشه و دهنش رو باز میکنه و هر حرفی رو عربده میزنه. اونی که منطقی به نظر میرسه منت سرت میذاره و کارت رو بیارزش میکنه، اونی که منطقی به نظر میرسه تحقیرت میکنه. هر روز دایره اطرافیان کوچیک و کوچیکتر میشه و من به یک خواب عمیق بیشتر احتیاج دارم.
همه چیز از آنجا شروع شد که جذابیت سینما بیش از رسانهها مخاطب را به سمت خودش کشید.
سینما با جلوههای ویژه، داستانهای خیرهکننده و شخصیتهای منحصربفردش توانست با جذب مخاطبان زیاد چرخهای عظیم گردش مالی را به نفع خودش بچرخاند.
رسانه اما که جز تبلیغات منبع درآمدی نداشت باید این عقب افتادگیاش از سینما را به شکل دیگری جبران میکرد، خبرها چیز دندانگیری برای مخاطب سینما دیده نداشت.
اخبار تکراری جذابیت اکشنهای هالیوودی را نداشتند. از این رو باید تولید محتوای حرفهایتری صورت میگرفت.
رسانه دیگر منعکس کننده اخبار روز نبود و باید خودش اخبار را میساخت. و چه محتوایی جذابتر از آدمهای بیسروپای اسلحه به دستی که حالا نقش قهرمان فاتح سرزمینهای کهن را ایفا میکنند. یا سقوط یک شخصیت بینام و نشان از هواپیمایی که میخواهد خودش را به سرزمین آرزوها «آمریکا» برساند؟
شخصیتی که بدل ندارد و در یک استدیوی پردهی سبز خودش را روی تشک پرتاب نمیکند. او واقعا از یک بینهایت به یک خلا سقوط میکند. سقوطی که حتی بعد از آن تیتراژ پایانی را نمیبینیم. سقوطی که ممکن است به تبلیغ یک آبجوی خنک کات بخورد. در دستان زن بیکینیپوش در سواحل هاوایی، با یک چهرهی شرقی. احتمالا شبیه یکی از زنهایی که در همان هواپیما بوده است.
رسانه برای مخاطب بیشتر حاضر است این فیلمها را با سناریوی مطلوب خودش بسازد. درست چیزی شبیه اکشنهای هالیوود.
اخیرا با دوستی حرفم شد. در لابهلای حرفها همان گزاره معروف را حوالهام کرد. «شما قدرت دستتون نیست، وگرنه از اینها بدترید.» منظورش من بود که اگر قدرت داشتم از مسببین وضعیت کنونی بدتر میبودم.
امروز خبری خواندم مبنی بر اینکه یک عامر به معروف از روی یک زن به اصطلاح بدحجاب دو بار با ماشینش رد شده.
من و شما سالهاست بیشک در دستهی دیگری قرار داریم. دستهای که مستحق آن هستیم که با ماشین از رویمان رد شوند. تا الان که رد نشدهاند دلیل قانع کننده نداشتند یا فرصتش پیش نیامده.
این جوی وسطبازی مدتهاست گشاد شده. نمیشود یکجا همصدا با ظلم و شر شد یک جا هم ادای مردم عادی را در آورد.
ما که قدرتی دستمان نیست، آنقدر هم دیوانه نیستیم با ماشین از روی کسی رد شویم. اما اگر یکجا خواستند به شما القا کنند شما و آنکه با ماشین از روی ملت رد میشود در یک دسته هستید مطمئن باشید با یک مالهکش همدست شر طرفید.
این روزها اخبار تزریق واکسن در کشورهای مختلف به گوش میرسد، انگلیس ذره ذره شرایط بحرانی را پشت سر گذاشته و دارد وارد شیب ملایم کمتر شدن آمار مبتلایان و فوتیها میشود. اما هنوز در ایران خبری از هیچ نوع واکسنی نیست، یک روز خبر واکسن کوبایی (که باید حتی به وجودش) و یک روز دیگر خبر واکسن روسی (که باید به موثر بودنش) شک کرد به گوش میرسد و وارد کردنش در هاله ای از ابهام است. اما تنها چیزی که امیدوارم میکند همین تمام شدن وضعیت آخرالزمانی در بخشهایی از جهان است. وضعیتی که سیاهی را داشت در تمام جهان یکدست میکرد. حالا ما که نه اما عدهای دیگر حداقل از این وضعیت رها میشوند.
ولی از طرفی حالا ما شدهایم عین حیوانات باغوحش که کماکان باید در قفسمان بمانیم. جهان از بیرون نظارهگر ماست و بعد از تمام شدن وقت بازدید مردم به خانهشان برمیگردند. این مائیم که خانهمان در قفس است. این مائیم که باید با این وضع تلاش کنیم که زنده بمانیم.