دریاچهها دونه به دونه دارن خشک میشن.
مردم طلبکار موسسات اعتباری و مالی.
کارگرای حقوق نگرفته دارن بیشتر میشن.
رئیس جمهور فعلا مردم رو یادش رفته.
نماینده شورای شهر یزد از اون طرف….
زندانیهای سیاسی و ... از اون ور.
رسانهها از اون ور…
زلزله از یک طرف…
این عکس رو میذارم تا همیشه تو وبلاگم بمونه، که یک عده بفهمند ایرانی میره سوریه کشته میشه به هوای اینکه روسری نره، دختر سوری تو ورزشگاه آزادی که زن ایرانی حق نداره پاش رو بذاره، با این میزان از آزادی تیم کشورش رو تشویق میکنه، میزان تحقیر زنان کشور تا کجا ادامه داره؟؟؟؟
سی سال در بندرعباس زندگی کردم و هر بار به خودم گفتم یک زمانی اینجا تبعیدگاه بوده، اگر صبر کنی روزهای خوبش را هم می بینی. صبر کردیم، صبر کردیم، صبر کردیم اما هنوز تمام مسئولین بندرعباس را به شکل همان تبعیدگاه می بینند، تبعیدگاهی که پولساز است؛ مثل مزارع پنبه در آمریکای جنوبی. با یک مشت برده که تا زنده اند فقط باید پول در بیاورند و این پول به شریان کشور تزریق شود. برای همین مهم نیست شهری که بخش بزرگی از ثروت کشور را تامین کند، در فقر زیرساخت هایش دست و پا بزند.
خبر ها را می بینم. دستم می لرزد. دلم می لرزد. اشک می ریزم. بچه هایم….بچه های ما ….در لا به لای اتوبوس های قراضه خط بندعباس شیراز لای آهن ها چرخ می شوند. می سوزند و ما فقط زار می زنیم. سی سال است که زار می زنیم. ژستها را کنار بگذارید آقای وزیر … سی سال است که این جاده آدم می خورد. سی سال است که این جاده، این سیستم حمل و نقلی با برخی راننده هایی معتاد، با اتوبوس هایی از رده خارج، با جاده هایی نا امن، با کامیونهایی که جاده را با پیست مسابقه اشتباه می گیرند، از ما می کشد و شما در سکوت لبخند می زنید.
بندرعباس، بزرگترین شاهراه اقتصادی کشور است اما دریغ از اینکه جاده ای مناسب داشته باشد. به اصفهان، شیراز، تهران، تبریز، حتی شهرهای کوچک کشور که سفر می کنی، پایانه های مسافری تمیز، با مقرراتی سفت و سخت می بینی. ساختمانهایی زیبا و شیک. تمامی مسیر بزرگراه است. در حاشیه جاده انواع مراکز توریستی با امکانات فراوان می بینی. آن وقت در عوض جاده های بندرعباس حتی روشنایی درست حسابی ندارند.
استراحتگاه های بین راهی بر اساس آنکه شاید جنس تریاک کدام بهتر باشد تقسیم می شوند. سی سال است از بندرعباس هر تابستان و بهار به شیراز رفته ام و هر بار راننده تنها در کنار یک آلونک که اسمش را رستوران گذاشته اند ایستاده و شاید همه این آلونگ را بشناسند، با لامپ مهتابی های مورب، یک اتاق به اسم غذا خوری که بوی لاشه مرده می دهد و یک سرویس بهداشتی که میان بیابان است. این را مقایسه کنید با آنچه برای جاده های اصفهان، مشهد، تبریز و سایر شهر های مراکز استان ها کرده اید.
با این جزئیات برایتان تعریف می کنم تا متوجه شوید بندرعباس هنوز از نگاه مدیران یک تبعیدگاه است.
دو شهری که بیش همه با هم ارتباط دارند. دو محور که عمده تقسیم بار و کالا از آنجا صورت می گیرد. دو شهری از نظر آمیختگی فرهنگ و اقتصاد رابطهای همچون خواهر دارند از داشتن یک خط ریلی محرومند. در طی این سی سال … به خاطر مردم نه … به خاطر پولی که از بندرعباس به اقتصاد کشور تزریق می شود، نباید یک خط ریلی بین این دو شهر کشیده می شد؟
قطاری که می توانست، خواب آرامی به بچه های ما هدیه بدهد و آنها امروز صبح با شوق از قطار امن پیاده شوند و به اردویشان برسند. بچه های دوستانم که در همین جاده کشته شدند. مردمی که می شناختمشان همه می توانستند با قطار سفر کنند و جاده های نیمه شب هولناک بندرعباس آن همه لبخند، آن همه امید را از ما ندزدند.
ما در گرمای پنجاه درجه کار و زندگی می کنیم. هر چه زرق و برق در شهر می بینیم به همت بخش خصوصی است. هر بار که دنبال زیر ساخت ها هستیم، هر بار که حرف از امکانات اساسی می زنیم، رویتان را بر می گردانید یا محکم توی دهانمان می زنید که در اولویت نیستید.
بندرعباس کی قرار است در اولویت شما قرار بگیرد؟ کی قرار است بفهمید عده ای از هموطنانتان در بندرعباس زندگی می کنند، نه برده هایی که تا جان در بدن دارند باید کار کنند و بعد جنازه های تکه پاره شان را از بین آهن ها بیرون بکشند.
این بار به خاطر جان بچه ها که شده، برای آنکه این مرگ های دردناک بی نتیجه نماند، فریاد می زنیم. انقدر این موضوع را فریاد می زنیم تا شاید خجالت بکشید و برای ما که نه برای بچه هایمان کاری کنید….
- تصویر اتوبوس مرگ را چند بار در ذهن ثبت کنیم؟ این فراموشی مدام اتوبوس های مرگ است که به اجبار هی هر از چندی سبب باز سازی فاجعه می شود · فاجعه نباید فراموش شود نه با پیش گیری از سهل انگاری بلکه با تکرار مدام و هر بار به شکلی فاجعه بارتر · مرگ را مدام باید تمرین کنیم در همسایگی ش بیدار بمانیم و خرد خرد جویده شویم .
این خون که پاشیده بر آسفالت یک دو ساعت بیش نمی پاید ، خشک و فراموش می شود . اصلا خون ده دوازده دختر رودانی چه مایه اهمیت دارد؟! این خون ها احتمالا از آن ِ همان شاگردانی هستند که چند ماه پیش خبر خوراندن شیر فاسد به آنها در مدارس شبانه روزی همه جا منتشر شد .
ژن برتر که نبودند ژن های برتر ته کفششان به چنین جاده هایی نمی رسد .
بچه های مدارس معمولی بودند ، خونشان بی رنگ است و به سفیدی شیر از حافظه ها پاک می شوند
نمیدانم این متنی که نوشته می شود به خاطر ناراحتیست یا عصبانیت، اما هر چه هست میدانم ماحصل حس خوبی نیست.
* اردیبهشت ۹۰ است. بخش فیلم جشنواره اردیبهشت برگزار نمیشود. از من میخواهند که تیزر جشنواره را بسازم، به هزار و یک دلیل نمیتوانم و انجام نمیدهم. دوست فیلمسازی این مسئولیت را به عهده میگیرد. تیزر ساخته میشود و همگان اثر ساخته شده را تحسین میکنند. یکی از دوستان که پیش از این باهم همکاری ساخت تیزر داشتهایم در صفحه شخصیاش از این اثر به عنوان «معنای یک تیزر واقعی» و یا یک چیزی در همین مایهها یاد میکند. تا قبل از آن خیلیها نمیدانستند تیزرهایی که در برخی برنامهها میبینند کار من است. هیچ کس از آن حرفی به میان نمیآورد.
* زمستان ۹۰ است. تازه دانشجو شدهام، گروه تئاتری هرمزگانی در تهران اجرا دارد و از من خواسته میشود یک سری کارهای ویدئویی همچون سالهای قبل و همکاریهای گذشته برایشان ادیت کنم تا در نمایششان پخش شود. کار انجام میشود روز اجرا فرا میرسد، پشت در سالن میمانم. سایر دوستان هرمزگانی و غیرهرمزگانی بلیط به دست وارد سالن میشوند. پشت در سالنم، انگار کسی منتظر من نبوده تا اجرا را ببینم، گیجم که چرا اینطور میشود. تصورات ذهنیام بهم ریخته.
چند سال بعد باز برای همان گروه فیلم تئاترشان را تدوین میکنم. شاید سوتفاهمهایی که در این سالها بوجود آمده از بین برود. چندی بعد یکی از اعضای همان گروه در یکی از جمعهای هنری در فضای مجازی با کنایه میگوید: کلیپ عروسی ساخته شده برای خواهرزادهاش استاندارهای جهانی را بیشتر از فیلمهای فیلمسازان هرمزگانی رعایت کرده است. در تعجبم زمانی که به رایگان تمامی کارهای گروهشان را انجام دادم بحثی از استانداردهای جهانی مطرح نبود، حالا چه طور میشود که این بحث پیش میآید؟؟
* پاییز ۹۱ است. هنرمندان شاخههای مختلف از جمله سینما نامهای مینویسند که در آن خواسته شده جشنواره فیلم فجر به بندرعباس بیاید. خبری از نگارش این نامه ندارم تا اینکه در فضای مجازی منتشر میشود. آن لحظه من بخشی از آن جامعهی هنری و سینمایی نیستم. چند هفته بعد یکی از امضا کنندگان نامه با من (دانشجویی که با هزینهی شخصی خودش و بدون دریافت کمک از خانواده، زندگیاش را در شهری دور میگذراند) تماس میگیرد. و درخواست میکند که بنده به عنوان یکی از هنرمندان شهر بندرعباس مبلغ ۱۰۰ هزار تومان برای ساخته شدن فرش خاکی کمک مالی کنم. در آن لحظه نمیدانم به خاطر اتفاقات قبلش بخندم یا عصبانی باشم!
* شهریور ۹۲ است. شاعری که به تازگی در فضای مجازی آثارش را بیش از پیش ارائه میدهد. از من میخواهد که بر روی دکلمهی یکی از اشعارش که به خاطر زلزله یکی از شهرهای بوشهر آن را اجرا کرده ویدئو بسازم. با تعدادی عکس کلیپ کوتاهی می سازم. ویدئو منتشر میشود و شاعر تعدادی لایک نیز دشت میکند اما زیر ویدئو اسمی از سازندهی آن نیست. اهمیت نمیدهم.
چند مدت بعد همان شاعر قصد دارد با شعرهایش شب شعر متفاوتی برگزار کند. برنامهای با ترکیب ویدئو، صدا و پرفومنس. با پوستر طراحی شده ویدئویی به عنوان تیزر میسازم. تیزر منتشر میشود، کسی درست مطلع نمیشود تیزر را چه کسی ساخته. یک کلیپ نیز برای پخش در آن برنامه آماده میشود. زمان اجرای برنامه به سالن میروم. شاعر در حال و هوای خوشی که دارد از دوستان شاعرش داخل سالن و فیلمساز نیامده به برنامه یاد میکند. از حضار میخواهد که برای آنها کف بزنند. اما انگار یادش رفته چه کسی تا اینجای برنامه همراهش بوده. یادش رفته چه کسی این ویدئوها را آماده کرده. حرفی از آن نمیزند. از سالن بیرون میروم.
* سال ۹۳ است. یک گروه موسیقی میخواهد که برای اجرای کنسرتشان ویدئویی بسازم. تیزر ساخته میشود. در فضای مجازی پخش میشود و افراد گروه غالبا یادشان میرود که در زیر تیزر درج کنند تیزر ساخته شده اثر کیست. مثل موارد بالا، هزینهای برای ساخت این تیزر دریافت نکردهام، اما حتی یک تعارف ساده هم نمی کنند که به کنسترشان بروم. پس از کنسرت همه اعضای گروه به روی خودشان نمیآورند. تقریبا ۳ سال بعد یکی از اعضای همان گروه که حالا خودش گروه مستقلی تشکیل داده با من تماس میگیرد و درخواست میکند که برای اجرای کنسرتشان تیزری بسازم. حالا هزینهی واقعی ساخت تیزر را میگویم. در جواب میگوید اصلا هیچ هزینهای برای تیزر ندارند. با وجود اینکه میدانم رابطهی صمیمانهای با هنرمندان و فیلمسازان مطرح استان دارد و دوستی صمیمی بینشان هست که باعث میشود به راحتی برایش تیزر بسازند، میفهمم معنی درخواستش این میتواند باشد: «چون هزینهای نداشتهایم با تو تماس گرفتهایم». رفتارش بعد از داستان آن تیزر اول برای گروه قبلیاش توهین مضاعفیست.
* اوایل تابستان ۹۶ است. یکی از نشریات هرمزگان با یک از هنرمندان مصاحبه کرده. عکس درج شده در کنار مصاحبه را من گرفتهام و نسخهی باکیفیتتری از آن عکس را در اختیار دارم. به شخصی که مصاحبه را ترتیب داده پیغام میدهم که عکس را من گرفتهام و هیچ جا این درج نشده، میگوید هنرمند خودش عکس را فرستاده و ما هم چیزی ننوشتیم.
سوالی که برایم پیش میآید این است که او نگفته عکاس این عکس کیست، خودتان پرس و جویی نکردید که بفهمید چه کسی آن را گرفته. از خود همان شخص میپرسیدید. بحث کردن با دوست خبرنگار بیفایده است. بحث را ادامه نمیدهم.
* تابستان ۹۶ است. برای تئاتری تیزر می سازم. تمام انتشارهای تیزر بدون ذکر نام سازنده است. چند روز بعد پوستر تئاتر آماده میشود. یکی از اطلاعات مهم همراه انتشار پوستر طراح آن است. و به این فکر میکنم مشکل اصلی کجاست؟ انگار تاریخ در حال تکرار است و یا شاید سلسله اشتباهات من.
در سالهای اخیر بارها و بارها دیده بودم که برنامههایی که به خاطرش پوستری طراحی میشود و یا تیزری ساخته میشود با افتخار نام طراح پوستر یا عوامل سازندهی تیزر درج میشود. مسالهای که هرگز برای تیزرهایی که ساخته بودم اتفاق نیفتاده بود. و بیش از پیش به این یقین میرسم که رعایت کپی رایت و احترام به حقوق مولف به اینکه چه کسی آن را تالیف کرده مربوط است و نه به چیز دیگری. شاید من همچون اشخاص دیگری نیستم که پایین اثرم نامم درج شود. حتی گاهی دیده شده به جای اطلاعات درون پوستر (که به خاطر محدودیتهای فضای مجازی درست خوانده نمیشود و باید حتما زیر پست مربوط به پوستر برخی اطلاعات ضروری و ناخوانا درج شود) فقط و فقط نام طراح آن نوشته شده است.
تنها تصمیمی که میتوانم بگیرم این است که دیگر به جز کارهای سفارشی (که غالبا تجاری هستند)، هیچ کار دوستانه و رایگانی انجام ندهم. شاید به این واسطه دایره دوستانم محدودتر شود. اما دیگر دغدغههای اینچنینی ندارم که پس از سالها تحمل رفتارهای غیردوستانه اینگونه وقتم را برای نوشتن همچین متنی بگذارم. شاید گاهگاهی با دیدن این متن یادم بماند که قرار است کدام مسیر را بروم، که یک اشتباه را چند باره مرتکب نشوم.
پی نوشت: برای به اشتراک گذاری این متن از لینک پست استفاده کنید. از کپی پیست آن بپرهیزید. با تشکر.
نامش سید علی حسینی بود شغل : پاکبان حدودا سی ساله در اثر گرمای شدید مثبت پنجاه درجه ی این روزهای کوفتی بندرعباس به کما رفت و مرد. به همین سادگی .البته که دمای هوای بندرعباس هرگز بنا به مصلحت از سی و هشت فراتر نرفته است. جزیی از خاک هیچ جغرافیایی نبود تا برایش جنبش اعتراضی فراگیر در اینستاگرام راه بیفتد. صرفا نامی بود و یک شغل. یک کارگر یک هوموساکر . آقای کیانوش جهانبخش تنها عضو شورای شهر بندرعباس که این عکس را به اشتراک گذاشته و از عموم دعوت کرده تا با نریختن زباله بر زمین بیاییم به این قشر کمک کنیم دقیقا با همین لحن و همین بیان من در این شورای هردمبیل و آشفته تنها همین آقای جهانبخش را می شناسم که می شود گاهی درباب معضلات شهر با او حرفی زد. باقی که خدا زیاد کند از این عمله عکره های تازه به دوران رسیده رجاله های سیاسی اند که دوهزار نمی ارزند. اما چه بگویم ؟ که آخر در دمای پنجاه درجه حتی جارو کشیدن بر آسفالت خالی هم بخارات قیر آدم را می کشد. دیگر اینکه این آدمها به کدام حقوق سر وقت ماهیانه بر سر کارند و با چه بیمه ای و زیر دست کدام پیمانکار حلال زاده ای ؟ با چه وضعیتی به لحاظ درمانی ؟ چند وقت به چند وقت قلبشان مورد آزمایش قرار می گیرد و فشارشان سنجیده می شود. این چیزها اساسا مال اینجور ادمها نیست. بیایید آشغالهایمان را بر زمین نریزیم یک شعار شیک تلوزیونی است. اساسا کار این دسته آدمها به اینجا نمی کشد. انچه سید علی حسینی ها را کشته است و می کشد تبعیض است و ظلمی که کارفرمایان و پیمانکاران با قراردادهای ظالمانه شان بر این ادمها رقم می زنند. ای کاش جزییاتی از پرونده حقوقی بیمه و قرار داد این کارگر و امثالهم با پیمانکار علنی شود. من مطمئنم چیزهایی به مراتب بهتر از شعار آشغال نریزبم عاید مان می شود.
چند پیش بهروز عباسی، دوست هنرمند مطلبی در وبلاگش گذاشته بود که باعث ایجاد سوال مهمی شد. عنوان مطلب این است: “هنر کم خاصیت در بندرعباس”.
مطلب به نقد یکی از آثار اینستالیشنی پرداخته بود که مدتی قبل در یکی از گالریهای شهر بندرعباس به نمایش درآمده بود. بهروز در این مطلب به نکتهی مهمی میپردازد. و آنهم اینکه چرا هنر در بندرعباس خاصیتی ندارد. و انگشت اشارهش در آن مطلب به سمت هنر چیدمانی از احسان میرحسنی رفته بود.
این مطلب دو واکنش مختلف را برمیانگیزد. ۱- خوشحالی از اینکه هنوز زبان نقد در این شهر فروبسته نشده و ۲- نگرانی از این بابت که ما به صورت گزینشی انگشت نقد را به سمت آثار هنری دراز میکنیم.
سوال اصلی این است که هر ساله تعدادی از هنرمندان این شهر آثار تولید میکنند و در معرض عموم قرار میگیرد، در این بین برای چند اثر هنری متنی نوشتهایم با عنوان هنر بی خاصیت؟ آیا اصولا باقی آثار هنری در این شهر خاصیتی داشتهاند که این یکی از بینشان بیخاصیت در آمده؟ اینهمه آثار کپی و جعلی وجود دارند چندتایشان را به نقد کشیدهایم؟ تنها یک هنر با خاصیت در زمینه ادبیات، تجسمی، عکس، موسیقی، تئاتر، سینما و هر آنچه که با ان برخورد داشته بگوید و خاصیتهای آن را بشمارد تا کمی این متن باورمان شود.
مشکل ما در این شهر نبود منتقد نیست، نبود نگاه مستقل است. نگاهی که از زیر تیغ نگاه «شبهه» منتقدانهمان دوست و دشمن نشناسیم. همانقدر که یک هنر چیدمان زبان ما را، قلم ما را به نقد وا میدارد، یقهی مثلا هنرمند تئاتر را بگیریم و بگوییم این اثری که به خاطرش زمان و پول مخاطب و اعضای گروهت را گرفتی چه خاصیتی داشت (به جز شوآف)؟ این فیلمی که شما به خاطرش هزینه کردهای خاصیتش چه بوده؟ این اثر تجسمی (عکس، نقاشی و …) که به خاطرش گوش فلک را کر کردهای خاصیتش چه بوده؟ اولین جوابی که به ذهن خطور میکند این است که منتقد از ترس طرد شدن از دوستان و اطرافیانش که در شاخههای مختلف مشغولند، همچین سوالی را هرگز نمیپرسد و در اولین فرصت سوال را از غریبهترین گزینه میپرسد. اگر چه در این فضای کوچک که هنرمندان در آن زیست میکنند، همگی به نوعی با هم دوست و آشنا هستند. اما درصد میزان آشنایی چقدر در این نگاه تاثیر میگذارد؟
شاید اگر یک متن نوشته میشد و در آن ابتدا توضیح میداد هنرهای خاصیتداری که در این چند ساله در این شهر تولید شدهاند چیست بعد از آن میشد به هنرهای بیخاصیت هم پرداخت. که در آن شاید باید تعصب (کلیدواژهی مهمی که در نوشتههای بهروز دیده میشود) را کنار گذاشت و تمامی اطرافیانمان را در دستهی هنر بیخاصیت قرار داد. رویدادی که از شیوهی نوشته و رویکردی که تا کنون دیده شده مشخص است هیچگاه اتفاق نخواهد افتاد.
پس از اعلام اسامی فیلمهای راه یافته به هشتمین جشن مستقل فیلم کوتاه در بین پیامهای افرادی که به نتایج فیلمهای انتخاب شده اعتراض داشتند و نظراتشان را در گروه ایسفا نوشته بودند، خواندن یک پیام مرا به نوشتن این متن واداشت. پیام کوتاه بود و رسا: «همچنان غلبه با ” نوزادان مرده به دنیا آمده” ی سینمای بدنه!»
چه عاملی باعث میشود که غالبا اعتراضاتی همراه با اعلام نتایج فیلمهای راه یافته به جشنواره ها و جشنهای فیلم کوتاه در ایران باشد؟
شاید جواب ساده باشد.
توجه ویژهی جشنوارهها به آثار داستانی، بویژه آثاری که تلاششان بر روایت یک قصه با شیوههایی که غالبا در آثار سینمای بدنه دیدهایم، (درام، نقش پررنگ بازیگر، ریتم فرموله شده، موسیقی و..و..) این توجه ویژه یک پیام مهم را به فیلمسازان مخابره میکند؛ اینکه ما بر خلاف رسالت بزرگی که بر دوش سینمای کوتاه است، نگاه ویژهمان به سینمای شبهه بلند است. سینمایی تماما استوار بر ارکان قصهگویی که در نهایت به تربیت فیلمسازانی منجر میشود که در آینده چهرهی موجهی در سینمای بدنه داشته باشند.
اما رسالت فیلم کوتاه (که بر خلاف سینمای بلند آنچنان نگران بازگشت سرمایه نیست)، اگر تجربهی شیوههای مختلف(در فرم) نیست، پس تجربهی چیست؟
و سوال مهم این است فیلمهایی که ریتمشان کمی کندتر از آن فیلمهای داستانی که ما انتظار داریم بود، فرمشان متفاوتتر از فرم فیلمهای داستانی متداول بود، قصهی پر پیچ و خمی را روایت نمیکرد و نقش بازیگری پررنگتر از ایده و فرم نبود تکلیفشان چه میشود؟ وضعیت همهی جشنوارهها که به آثار داستانی میپردازند روشن است. و دردناکتر از آن هم بخشهای تجربی جشنوارههاست که در ادامه به آن بیشتر خواهیم پرداخت. و سوال دیگر اینکه دبیرخانه جشنوارهها و جشنها این نوع آثار را (مثالی که در بالا آورده شد) با حوصله دیدهاند یا از طریق بازبینی روی دور تند آنها را نگاه کردهاند؟ که آفت تمامی جشنوارههای فیلم کوتاه داستانی همین است.
راه حل چیست؟
راه حل را جشنوارهها هر ساله با انتخابهایشان نشان دادهاند. سینمای شبهه اصغرفرهادی، شبهه بهرام توکلی، شبهه بهمن قبادی، شبه X، شبهه Y. (انواع سینمایی که باب میل جشنوارههای فیلم کوتاه خارجی هم هست)
نتیجه چه میشود؟
نتیجه این است؛ فیلمهای داستانی که ایدهمحورند، بازیگری نقش پررنگی ندارد و ریتمشان کمی کندتر از حد معمول است همواره در کُمد فیلمسازان میمانند و خاک میخورند. قطعا حجم غیر قابل تصوری از این فیلمها سالیان سال است که دیده نشدهاند و غالبا جایی برای ارائه آنها نیست و همواره به خاطر محدودیت و هزار دلیل دیگر جشنوارهها از پذیرفتن آنها امتناع ورزیدهاند و چه بسا فیلمسازانی که دیگر عطای فیلمسازی را به لقایش بخشیدهاند و وارد حوزههای دیگری شدهاند. بی اینکه یک بار فیلمشان دیده شده باشد، کسی از آنها خواسته باشد پیرامون فیلمشان و چرایی ساختنش صحبت کنند.
وضعیت فاجعه بار است و قطعا همه اسیر این مصرفگرایی شدهاند. آن نوع مصرفگرایی که مخاطب روی صندلیاش مینشیند و فیلمساز با تمام شعبدههای مشخص سینمای قصهگو او را به مدت چند دقیقه و یا بیشتر (در آثار بلند) مسحور میکند و در این بین احساساتش نیز قلقلک داده میشود. بدون اینکه به خودش زحمت بدهد و درگیر چیز دیگری شود. برای همین اکثر مخاطبان حرفهای و غیر حرفهای سینما کریستوفر نولان را بیشتر از روی اندرسون، اسپیلبرگ را بیشتر از بلاتار و مثلا دیوید فینچر را بیشتر از برسون شناخته و میبینند.
وضعیت سینمای تجربهگرا چگونه است؟
آخرین فیلم تجربی یا تجربهگرایی که دیدهایم کی بوده؟
وضعیت سینمایی که به فیلم های ضدقصه میپردازند هم وضعیت خوبی ندارد. جشنواره فیلم کوتاه که یک بخش به این نوع فیلمها اختصاص داده را ببینید. در ترکیب هیئت انتخاب هر ساله «غالباَ، و نه همیشه» تعداد زیادی از اهالی سینمای داستانی را برای این مهم میگمارند. نتیجهاش در خوشبینانهترین حالت میشود بازتولید سینمایی شبیه به آثار شهرام مکری. سینمایی که هنوز در فرم تکرار و لانگ تیک مانده و جلوتر نرفته است. یا از آن طرف بوم افتاده و به سمت ویدئو آرت کشیده شده است. اصلا نگاهی به ترکیب هیئت انتخابهای هر سالهی جشنوارههای داخلی در بخش سینمای تجربی بیاندازید. تنها راه تجربههای واقعی و مفید برای سینما (نه سینمای قصهگوی شبهه بلند که در آینده به سینمای بدنه تبدیل میشوند) هر ساله بیرحمانه قصابی شده و هیچ راهی برای دیدهشدنشان نخواهد بود. در کدام جشنواره فیلم صامت ۱۸ دقیقهای دیدهاید که بی ادعا یک برهه از تاریخ این جامعه را نشان دهد؟
این فیلم را چند سال پیش دوست فیلمسازی ساخته بود که هیچ جشنوارهای در داخل این مملکت حاضر به پذیرفته شدنش نبوده و نیست. فیلم هیچ مشکل فنی و سیاسی نداشت. احتمالا تنها مشکلش این دو مورد بوده، هیئت انتخاب آن را دوست نداشته، یا اگر هم قرار است فیلم تجربی باشد، حتما باید تجربه در شیوه روایت قصهاش باشد. (یعنی باید حتما داستانی این وسط وجود داشته باشد که بشود بر اساس آن قضاوت کرد).
داستان، درام و قصه، تیغی که میتوان گردن هر فیلمی که خوشمان نیامد را با آن بزنیم. بیاینکه از خودمان بپرسیم سینما به جز تعریف کردن قصه (کاری که ادبیات به خوبی آن را انجام میدهد) چه توانایی دیگری دارد؟ چقدر به سینما به خاطر سینما بودنش بها دادهایم نه به خاطر قصهای که از آن طریق روایت میشود؟ و هزاران سوالی که هر ساله پس از اعلام نتایج جشنوارهها مطرح میشود و کسی پاسخی برای آن ندارد.
در کنار هر جریان سیاسی و اجتماعی در توئیتر تنها یک چیز خیلی بیش از پیش به چشم میآید و آنهم این است که اکثر کاربرها سعی دارند تا گوی طنازی و نوشتن توئیتهایی به اصطلاح دندانشکن را از هم بربایند. اما متاسفانه برخی مواقع رفتارها و گفتهها فاقد شناخت و دانش کافی از سوی گویندهست. گاهی نظرات بیپایه و بر اساس جو بوجود آمدهی توئیتر است. من فلان حرف را میزنم چون فلانی و فلانی هم همین را گفتند، یا من فلان حرف و نظر را خندهدارتر و با پتانسبل لایک خوردن بیشتر مینویسم. من آدم رکی هستم که سطح سواد و دانش سیاسی، اجتماعی، فرهنگیو هنریام بیشتر از باقیست. شاید بزرگترین مانع از رسیدن به یک جامع کاملا آگاه، نبود یک تفکر مستقل است. تفکری که بر اساس جو یک عده که غالبا دنبالکنندهی بیشتری دارند شکل نگرفته است. و هر فرد پیش از انتشار نظرش کمی بیشتر به آن فکر کرده و در آن مورد ابتدا خودش را پرسشگر میبیند تا قاضی.