داشتم با نسترن خیابان منتهی به خانه را میآمدیم بالا. آسمان از همانها بود که همیشه میگفتم: باب فیلم است. آخرین تهماندهی روشنایی روز که آسمان به آبی و سرخی میزند. در خیابان کسی رد نمیشد. نه ماشین و نه پیاده. چند چراغ اینور و آن ور روشن بود. گفتم «بندر گمبرون» را به خاطر این لحظه از روز ساختم. داشتم فکر میکردم با نسترن، در لحظهی مشابه این، پیشتر هم احساس خوشبختی کرده بودم. رسیدیم جلوی خانه. بستنی را تمام کردیم. بعد رفتیم بالا.
سندروم شماره ۵۷ چیست؟ حالتی که در آن شخص مصرانه بر یک تصمیم اشتباه که غالبا ماحصل جَوْزدگی عده قلیلی از اطرافیانش است پافشاری کرده، و پس از به بار آوردن ویرانی ماحصل از آن اشتباه یا خودش را بیخبر نشان میدهد به گونهای که انگار اصلا نقشی در آن ویرانی نداشته، یا پس از گذشت چند سال کماکان بر آن تصمیم اشتباه افتخار میکند و دیگ کثافتی که بار گذاشته را هی هم میزند.
بیچاره میمون احمق، فکر میکرد بزرگ شود آدم میشود. بزرگ شد از باغ وحش تحویل سیرکش دادند.
شاید اولین چیزی که انسان یادش میرود کلمات است. بدترین نوعش هم همین است. انگار انباری پر از کلمات در اختیار داشتی که حالا با مرور زمان دزد راهش را یاد گرفته و دانه دانه آنها را به یغما میبرد. فراموشی همان دزد بیهمهچیز است که در طول زمان آهسته کلمات را از چنگت در میآورد. خالیات میکند. این کلمات که یک روز نام دوستی، خیابان خاطرهانگیزی، بازیگر محبوبی و هزار چیز مهم و دوستداشتنی بودند بین تو و آنها فاصلهی عمیقی میسازد. که دیگر برایت مهم نیستند. که دیگر حتی مرورشان هم نمیکنی. شاید همه اینها برعکس باشد. اینکه
پدر چند بار خواسته بود اگر گذرم به الکتریکی خورد باطری کتابی بخرم، دائم فراموش کرده بودم. حالا هی یادم میآید اما چه فایده…؟ چه فایده…؟
چندیست که به این نتیجه رسیدهام که موافق ساخته شدن ویدئوهای اینستاگرامی و تیکتاکی توسط بلاگرهای جوان هستم. البته این ویدئوسازی هم یک روی مثبت دارد و هم یک روی منفی. روی منفیاش در این است که چرخهی تولید محتوای مبتذل و زرد دائم در حال تکرار است. اما روی دیگر و مثبتش در این است که مرزبندی هنر سینما را به وضوح مشخص میکند. همانطور که با ظهور هوش مصنوعی و ساخت تصاویر توسط آن حالا ارزش یک کار هنری را بیشتر خواهیم فهمید و اثری که انسان خلق میکند جایگاه مهمتری پیدا میکند. کاری که ولاگرها با ساخت
آیا ج.ا با مداحی انتقادی حسینه یزدی مشکل داره؟ به نظر من خیر. و بلکه استقبال هم میکنه. چرا؟ اول اینکه سابقه نشون داده مداح اگر ترانه هایده هم بخونه باز مشکلی نیست. و دلیل اصلیش اینه که در مداحی به هر شکلیش، ظاهر قضیه داره حفظ میشه. یعنی فرم سر جاشه و محتوا هر چی بود فرقی نمیکنه. علاقمندی به ظاهر پدیدهها سالهاست که جاش رو به اولویت هر چیزی داده. ظاهر آدمها باید به هر قیمتی که شده حفظ بشه. (حجاب). ظاهر شهرها و خیابانها به هر قیمتی شده باید حفظ بشه (شلیک به سوی شعارنویس). ظاهر مراسم
برای یک عده وطن معنایی نداره، یک مشت مرز الکیه که یک سری فاشیست اون رو دور یک جغرافیا کشیدن، هر آنچیزی که مربوط به وطن باشه و ریشه تاریخی داشته باشه به هر طریقی محکوم به نابودیه، مزخرفه و به درد زبالهدان تاریخ میخوره. البته این وسط مساله وطن برای جایی عین فلسطین باشه فرق میکنه. اونها برای فلسطین خودشون رو جر هم میدن اما مثلا استقلال باقی کشورها آنچنان هم به تخ*مشون نیست.
از نظامالدین زوالی آمده است که او روزی برای سرکشی به رعیت از دارالخلافه با چندی از یاران و با شمایلی مبدل بیرون آمد، صیف بود و گرما امان از او و همرهانش بریده بود، چند قدمی مانده به میدان اصلی شهر رنگ از رخسار نظامالدین پرید. او نسوان را آنگونه دید که تنها شاعران غزلسرا آوردهاند: زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان و…. او که برآشفته بود، یاران را گفت: ما غافل بودیم، شیطان بر زمین آمده؟ زنی صدایش را شنید، جلو آمد و گفت: «خفه
مرحوم پوراحمد را تنها یک بار ملاقات کردم، داشتم از ولیعصر میآمدم پایین، ایشان وارد یک دفتر فروش بلیط هواپیما شدند. من سوار اتوبوس بودم.
به کار بردن برخی اصطلاحات برگرفته از اندیشمندان غربی در فضای سیاسی ایران گاهی خلط مبحث و آدرس غلط دادن است. چندی پیش برای اولین
نزدیک به اواسط آذر از دفتر انجمن سینمای جوان بندرعباس تماسی داشتم مبنی بر ارائه یکی دو تا از فیلمهایم برای نمایششان در انجمن. چیزی
به نظرم هیچ کدوم، مساله استحالهست.
سالانه صدها فیلم با موضوع عشق پیری در سینمای کوتاه ساخته میشود که اتفاقا خیلی از اینها هم آثار خوبیست. همینطور سالهاست در سینمای کوتاه
درک زیباشناسی ما وابسته به منشا و خاستگاه ماست. ما هر آنچه که وابسته به طبیعت باشد (جایی که از آن شکل گرفتهایم) را زیبا