همه چیز از آنجا شروع شد که جذابیت سینما بیش از رسانه‌ها مخاطب را به سمت خودش کشید.
سینما با جلوه‌های ویژه، داستان‌های خیره‌کننده و شخصیت‌های منحصربفردش توانست با جذب مخاطبان زیاد چرخ‌های عظیم گردش مالی را به نفع خودش بچرخاند.
رسانه اما که جز‌ تبلیغات منبع درآمدی نداشت باید این عقب افتادگی‌اش از سینما را به شکل دیگری جبران می‌کرد، خبرها چیز دندان‌گیری برای مخاطب سینما دیده نداشت.
اخبار تکراری جذابیت اکشن‌های هالیوودی را نداشتند. از این رو باید تولید محتوای حرفه‌ای‌تری صورت می‌گرفت.
رسانه دیگر منعکس کننده اخبار روز نبود و باید خودش اخبار را می‌ساخت. و چه محتوایی جذاب‌تر از آدمهای بی‌سروپای اسلحه به دستی که حالا نقش قهرمان فاتح سرزمین‌های کهن را ایفا می‌کنند. یا سقوط یک شخصیت بی‌نام و نشان از هواپیمایی که می‌خواهد خودش را به سرزمین آرزوها «آمریکا» برساند؟
شخصیتی که بدل ندارد و در یک استدیوی پرده‌ی سبز خودش را روی تشک پرتاب نمی‌کند. او واقعا از یک‌ بی‌نهایت به یک خلا سقوط می‌کند. سقوطی که حتی بعد از آن تیتراژ پایانی را نمی‌بینیم. سقوطی که ممکن است به تبلیغ یک آبجوی خنک کات بخورد. در دستان زن بیکینی‌پوش در سواحل هاوایی، با یک چهره‌ی شرقی. احتمالا شبیه یکی از زن‌هایی که در همان هواپیما بوده است.
رسانه برای مخاطب بیشتر حاضر است این فیلم‌ها را با سناریوی مطلوب خودش بسازد. درست چیزی شبیه اکشن‌های هالیوود.

| بدون نظر

امشب بعد از سالها پدرم روایتی رو گفت که تا به امروز ازش اطلاعی نداشتم.
سالها می‌دونستم پدربزرگم در گذشته‌های دور به خوزستان مهاجرت کرده اما نمی‌دونستم چرا. یعنی در تصورم این بود به خاطر شغلش منتقل شده اما انگار این‌طور نبوده.
پدربزرگم در گارد گمرک اسکله بندرعباس شاغل بوده، رضاشاه برای تبعید به اسکله بندرعباس میاد. پیش از رفتنش، پدربزرگم چند کلامی هم‌صحبتش می‌شه. چند کلام همان و تبعید کردن اون هم به خوزستان همان.
عجیب بود برام، عجیب.

| بدون نظر

سرشب توی اینترنت دیدم مردی در روستایی یک مار کبرا پیدا کرده بود که بین خاروخسی داشت برای نجات تقلا می‌کرد. مار را نجات داد و رفت که توی جنگل رها کند، زمانی که بطری را نزدیک مار آورد. مار تشنه عین یک جوجه که منتظر غذای مادرش باشد دهانش را باز کرد. مرد از توی بطری به مار آب داد. صحنه زیبایی بود. اولین بار بود که می‌دیدم مار اینقدر در نقطه ضعف گیر کرده که چشم به بطری آبی دوخته که مرد می‌خواست در دهانش بریزد. دلم برای تمام این ویژگی‌های مشترک بین تمام موجودات ضعف رفت، اما همین خود من بعدازظهر با دمپایی کوبیدم بر فرق ملاج مارمولکی که عین هر موجود دیگری داشت برای حفظ بقا از دستم فرار می‌کرد.

| بدون نظر

(این متن پس از اعلام کاندیدهای دهمین جشنواره اردی‌بهشت نوشته شده است.)
پس از اعلام فراخوان جشنواره اردی‌بهشت و ارسال تعدادی آثار به دبیرخانه، با شیوع ویروس کرونا جشنواره‌ای که قرار بود در سال ۹۹ برگزار شود با یک سال و یک ماه تاخیرِ بیشتر به صورت آنلاین برگزار می‌شود. شیوه‌ای که باعث بیشتر دیده شدن فیلم‌ها و شناخت بیشتر مخاطب‌ها از جشنواره شد. اما رعایت چند مورد ساده می‌توانست از هر مساله جدی‌ای جلوگیری کند؛

  • هیئت انتخاب از بین ۱۲۰ اثر رسیده به دبیرخانه بیش از هفتاد اثر را پذیرفته. این میزان آثار پذیرفته شده نسبت به آثار ارسالی نادر است. اگر جشنواره اردی‌بهشت محلی برای دیده شدن طیف وسیعی از آثار تولیدی استان است باید حتما محلی برای رقابت طیف وسیعی از آثار هم باشد؟
    فیلم‌هایی که در حد اتود هم به نظر نمی‌رسند چه لزومی دارند که باید حتما در یک فضای رقابتی جای بگیرند. بخش جنبی یا بخش خارج از مسابقه را به همین دلیل در جشنواره‌ها قرار داده‌اند. لزوم حفظ برخی بخش‌ها در حالی که آثار قابل توجهِ خوبی به آنها ارسال نشده‌اند برای چیست؟
  • چرا دبیرخانه جشنواره از برخی اصول خودش هم عقب‌نشینی می‌کند؟ وقتی یک بخش به آثار ملی با عنوان خلیج‌فارس (که انگار به خوبی برای فیلمساز و هیئت انتخاب و حتی هیئت داوری تعریف نشده) اختصاص داده‌اید چرا باید بپذیرید داورها برای آنها تصمیم بگیرند که فیلمی از بخش ملی بیاید با سایر آثار استانی رقابت کند. کدام جشنواره را در دنیا سراغ دارید که اینهمه از قوانین خودش در مقابل تصمیم داورهایش عدول کند؟
    آیا بهتر نبود به جای این وضعیت از داور خواسته می‌شد در هر بخشی که اثر قابل توجهی نیست از دادن جایزه در آن بخش خودداری کند؟
  • کدام جشنواره را سراغ دارید که به عنوان بهترین تهیه‌کننده جایزه بدهد؟ آنچه ما سراغ داریم جایزه بهترین فیلم است که به بهترین تهیه‌کننده داده می‌شود. این عنوان بهترین تهیه‌کننده از کجا آمده؟

بنده شهاب آب‌روشن نویسنده، تهیه‌کننده و کارگردان فیلم کوتاه «یک تماس از دست رفته» با احترام به سایر عوامل تولیدی این فیلم اعلام می‌کنم آثار شایسته‌ دیگری می‌توانستند فرصت کاندید شدن در بخش‌های مختلف این جشنواره را بدست بیاورند. آثار خوبی که به حق جایشان در بین کاندیدها خالی‌ بود.

 

| بدون نظر

+ چرا به کودک بلوچ شلیک کردید؟
– به کودکان سایر اقوام هم شلیک کردیم.

| بدون نظر

رسیدن به یک ذهن آرام. یا به قول شاعر: بی‌خیالی دل راحت کاشکه بی‌شمار شبودَ.

| بدون نظر

گاهی دلخوشی‌های کوچیک من، غمای بزرگ دیگرونه.

| بدون نظر
| بدون نظر

چندشب پیش یک چیزی فهمیدم. یک دشت وسیع رو در نظر بگیرید، که دائم داره بهش نور خورشید می‌تابه. یک اتاقک ۲ در ۲ (حتی کوچکتر) وسط این دشته. این اتاقک نه در داره نه پنجره. کل این اتاقک با بلوک‌های سیمانی ساخته شده. بلوک‌های فرسوده، تنها راه ورود نور به این اتاق، همون درزهای بین بلوک‌های سیمانیه که نامنظم روی هم چیده شدند. تا سقف این اتاق پر از عکس‌ و فیلمه، من دائما دارم اون عکس‌ها و فیلم‌ها رو نگاه می‌کنم. و هی خوشحال می‌شم و هی ناراحت.
خواستم بگم اون اتاق کوچیکه ذهن منه، اون عکس و فیلم‌ها یا گذشته است یا توهم آینده. اون نور خورشید علم و دانش و فهم و درکه که تنها مقداریش به اون تو می‌تابه. گاهی یکی دو تا لگد می‌زنم تا چندتا بلوک بیفته. نمی‌شه. محکمند.

| بدون نظر

وقتی می‌دونی بعد از چندماه بلاتکلیفی، یک ماه علافی، ده روز صبر، باید یک روز دیگه صبر کنی، جمعه‌ی کوفتی تموم بشه تا بتونی بری یک قطعه‌ی کوفتی دیگه بگیری که بعد از این همه ماه سیستمت سرپا بشه، یعنی تو از قبل وضع جهان رو شناختی که چه طور بازی می‌کنه. برای همین غافلگیر نمی‌شی.

| بدون نظر