چند روزی از سالگرد رفتن پدر میگذرد، شاید حضورش در این روزها و دیدن امیدواریاش به رفتن این اهریمننان امیدواری ما را هم مضاعف میکرد. او اولین نفری در زندگیام بود که با سیستم حاکم همیشه مخالف بود و ذات واقعی آنها را خوب میشناخت و میدانست چه جور موجوداتی هستند. کاش میبود و رفتن آنها را با هم نظاره میکردیم.
بعد از خرداد پر از حادثه باید انگار به آبان خونین هم عادت کنیم. آبانی که شاید این بار آخرین آبان خونین این ممکلت باشه.
مخاطب جشنواره فیلم کوتاه تهران غالبا بچههای فیلم کوتاه هستند. یعنی کم پیش میآید شما وارد سالن شوید و مخاطب غیر سینمایی و غیر فیلم کوتاهی ببینید. این سالها هم یکی از تنها جشنوارههایی بود که باعث میشد بچههای فیلم کوتاه چند روزی دور هم جمع شوند و فیلمهای هم را ببینند، که دیگر امسال با این شرایط حتی برای دیدن فیلم هم پایم را توی سالن نگذاشتم.
سال ۹۹ که فیلمم مستقیم از جشنواره فیلم کوتاه میتوانست به جشنواره فجر وارد شود از دبیرخانه فجر چند بار تماس گرفتند اما مخالفت کردم و فیلمم را نفرستادم. فجر یک پاتوق برای علاقمندان فیلم کوتاه نیست، عملا یکی از ویترینهای ج.ا در دههی فجر است که نشان دهد هنر بعد از انقلاب ۵۷ چقدر شکوفا شده، و البته همزمان با آن بر فیلمهایی که هر سال توقیف و سانسورشان میکنند ماله بکشند. حالا همین را تعمیم بدهید به فجر در سایر رشتهها. هر حضوری این ویترین را پر زرقوبرقتر نشان میدهد.
الان زمانهی زیبا نشان دادن وضعیت نیست. حتی به قولی زمانهی دو پهلو حرف زدن هم نیست. ما به واقعیت عریانی احتیاج داریم که هی یادمان بیندازد در چه سیاهی تمامناشدنی نفس میکشیم. آن هنر ارائه شده در فجر چه کمکی به وضع موجود میکند؟ غیر از این است که با کمک به عادی نشان دادن وضعیت خون جوانهای کف خیابان را میشورد؟
توجه کردید وقتی تارنتینو فیلم جدیدی کار میکند همین اینستاگرام پر میشود از استوری و پستهای در ستایش استاد؟ و آیا توجه کردهاید تارنتینو توی فیلمهایش توجه ویژهای به سیاهپوستها دارد و پیش از تمامی این جنبشهای (تقریبا) نمایشی BLM ارادت خودش را به سیاهپوستها نشان داده از پالپفیکش تا همین هشت نفرتانگیز. یعنی قبل از هر رفتار فیک و نمایشی در هالیوود برای توجه به سیاهپوستها او در صف اول کار خودش را کرده بدون هیچ شعار اضافهای. و حتی زمانی که اعتراضاتی برای حمایت از سیاهپوستان میشود او در صفوف اعتراضی کف خیابان دیده میشود. در همین مملکت خودمان هنرمندی که قرار است با هنرش به وضعیت موجود اعتراض کند یکهو ناپدید میشود، که البته نه از او قبلا اعتراضی دیدهایم و نه حالا فعالیتی میکند. پس این هنر کجا قرار است به درد بخورد؟ وقتی نه تو را وادار به خلق اثری میکند و نه حتی وادارت میکند نسبت به وضعیت موجود دهانت را باز کنی؟
استوری از هنرمند مثلا دغدغهمندی دیدم که در این وضعیت نگران فیلتر شدن اینستاگرام است.
من یک خشم ناشناخته دارم که جدیدا میفهمم هست. و به طور ناخودآگاه توی خیالمم حتی خودش رو نشون میده. من یک خشم فروخوردهی پیر دارم که نمیدونم دقیقا چند سالشه، اما یقین دارم در اولین فرصت خودش رو نشون میده و با هر بار نمودش سرحالتر میشه…
من یک خشم فروخوردهی پیر دارم.
تنها دو عکس هست که من و کیمیا در آن حضور داریم. یکی عکس مربوط به مراسم عروسی دائیام، اوایل دهه هفتاد. که هر دو کوچک هستیم و من زورم نمیرسد از دست او و دختر دیگری که کنارم هست فرار کنم تا توی عکس نباشم. هر سه داریم میخندیم.
و دیگری عکس مهمانی عروسی من و نسترن که او و همسرش امین کنار ما ایستادهاند. اواسط دهه نود.
شب آن اتفاق شوم، نفستنگی داشتم و انرژی داشت از کل بدنم خارج میشد. فردا صبح خواهرم خبر را به من داد که چه شده.
شبی که پدر رفت هم قبل از آن اتفاق بدنم بیانرژی بود و ضعیف. آن شب من در متن حادثه در بیمارستان بودم. اما این بار دور و بیخبر.
کیمیا، اولین دوست همبازی دوران کودکیام، اولین نفری که به من یک یادگاری داد همان سالها، (یک دستمال پارچهای که روی آن دو کودک کنار برکه نشسته بودند) ۱۸ مرداد برای همیشه از پیش ما رفت. دخترخالهترین.
به قول پدر: مبصر سه ساله کلاس.
هیچ وقت فکرش هم نمیکردم که هیچ فرصتی برای گرفتن عکس دیگری که ما در آن باشیم پیش نمیآید.
شاید کمتر از ۲ هفته شد، از زمان تصمیمگیری تا اجرا. یک هفته پیش از اتمام قرارداد تا روزی که آخرین کارتن را گذاشتم توی انباری. حالا حال و احوالم جمیع اضداد است. غم، استرس، بیخیالی، نگرانی، خوشحالی، هیجان، بلاتکلیفی، و… اینها میتواند سطرها ادامه پیدا کند.
البته اینکه هر صبح میتوانی آدمهایی عین خودت ببینی که چندان فاصلهی زیادی با آنها نداری خودش یک روحیه مضاعف است. آنها هم عین تو در هیچ جنگی شرکت نکردهاند اما هزار بار شکست خوردهاند.
انگار هر چند وقت یکبار باید به خودم یادآوری کنم که انتظارم رو از اطرافیان پائین نگه دارم. اونی که ادعای منطقی بودنش میشه. یک روز دیوانه میشه و دهنش رو باز میکنه و هر حرفی رو عربده میزنه. اونی که منطقی به نظر میرسه منت سرت میذاره و کارت رو بیارزش میکنه، اونی که منطقی به نظر میرسه تحقیرت میکنه. هر روز دایره اطرافیان کوچیک و کوچیکتر میشه و من به یک خواب عمیق بیشتر احتیاج دارم.
با دوستان فرندز و با دشمنان هیچی،
به سنهی هشتم فروردین ۱۴۰۱.
پ.ن: عکس از نسترن عزیزم.
ترانه عالی،
صدا عالی،
موسیقی عالی،
اما تصاویر،
تصاویر را درک نمیکنم، درک نمیکنم چون به شدت شخصیست.
نه اینکه از زندگی شخصی خالقین اثر برداشت شده، که آن هم به اندازهای دوست داشتنیست. شخصیست از این بابت که با آن همذاتپنداری نمیکنم. نه اینکه خودم یا اطرافیانم آنقدر شاد نیستیم که دائما در حال بزن و برقص باشیم، نه. حتی نه اینکه تصاویر که دائما فریاد میزند ما مرور شکوهمند خاطرات زوج تازه مهاجرت کرده هستیم اما با متن ترانه که میخواهد بگوید ما به هزار دلیل قصد رفتن نداریم همخوانی ندارد. شخصیست که تصاویر هیچ قرابتی با من (و شاید صدها هزار جوان عصبانی و خشمگین و در هیچ مبارزهای شرکت نکرده و هزاران باختهای چون من) ندارد. من خاک ثمر نداده را میخواهم ول کنم. اما دستم به جایی بند نیست، کشور پنهاور که جایی هم در آن ندارم را میخواهم ول کنم اما زندانیام. در شش سال زندگی مشترکمان سه بار خانه عوض کردیم و هر بار کوچکتر شد. دلخوشیهایمان را دانه دانه گذاشتیم کنار، حتی بعضیهایشان هم یادمان رفته. تصاویر شخصیست چون شیر آب خانه هیچ کدام از آنها که باز میشود لجن بیرون نمیزند. شخصیست چون سالهاست که همان طبقهی متوسطی که تصاویر اصرار میکند بگوید ما آن را نمایندگی میکنیم هم چند شقه شده. ما در آن شقهی شاد و مرفهاش نبودیم، نیستیم. خالق اثر در شقهی گلوله خورده نیست. ما همان جمع گلوله خوردهایم که حتی نام هم نداریم.