برای یک عده وطن معنایی نداره، یک مشت مرز الکیه که یک سری فاشیست اون رو دور یک جغرافیا کشیدن، هر آنچیزی که مربوط به وطن باشه و ریشه تاریخی داشته باشه به هر طریقی محکوم به نابودیه، مزخرفه و به درد زبالهدان تاریخ میخوره. البته این وسط مساله وطن برای جایی عین فلسطین باشه فرق میکنه. اونها برای فلسطین خودشون رو جر هم میدن اما مثلا استقلال باقی کشورها آنچنان هم به تخ*مشون نیست.
از نظامالدین زوالی آمده است که او روزی برای سرکشی به رعیت از دارالخلافه با چندی از یاران و با شمایلی مبدل بیرون آمد، صیف بود و گرما امان از او و همرهانش بریده بود، چند قدمی مانده به میدان اصلی شهر رنگ از رخسار نظامالدین پرید. او نسوان را آنگونه دید که تنها شاعران غزلسرا آوردهاند: زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان و…. او که برآشفته بود، یاران را گفت: ما غافل بودیم، شیطان بر زمین آمده؟ زنی صدایش را شنید، جلو آمد و گفت: «خفه
مرحوم پوراحمد را تنها یک بار ملاقات کردم، داشتم از ولیعصر میآمدم پایین، ایشان وارد یک دفتر فروش بلیط هواپیما شدند. من سوار اتوبوس بودم.
این قانع بودن که پدر ملت را در آورده ابتدا در گفتوگوهای دوستانه تنها مورد بحث بود. اینکه غالبا مردم جنوب از وضعی که دارند راضیاند. سالهاست که شهرهای جنوبی کشور با وجود صنایع و منابع و بندرگاههای مهم کماکان فقر را هر روزه زندگی میکنند و درآمدهای ماحصل از وجود این منابع ناپدید شده و تاثیرش در زندگی آنها دیده نمیشود. بیکاری، بیفرهنگی، نداشتن چشماندازی برای آینده و بیتفاوتی نسبت به وضع موجود همیشه در گوشه گوشهی این خطه دیده شده. شاید اگر مردم کمی از این قناعت طبعی که دارند کوتاه بیایند، ممکن است نمودش در زندگیشان بیشتر
دم از آرمانهای چپگرایانه میزنی و بعد آروغ روشنفکریت را با فیلمایی میزنی که تمامشون رو سیستم سرمایهداری ساخته، اصلا سینما محصول سرمایهداریه. این تناقض پارهت نمیکنه؟
من از شهری که در آن میزیستم دور شدم. هزار و یک دلیل داشت. یکی از آنها این بود میخواستم از رنجی که دیگران خواسته و ناخواسته به من میرسانند دور باشم. حالا بعد از گذشت چند ماه و هزار درگیری درونی و بیرونی با زندگی و مکان جدید، و رنج جدید دوری از عزیزانم، نمیخواهم دوباره اندک افرادی که غالبا نقشی در رنجاندشان ندارم بیرحمانه، نسنجیده، با انتخاب واژگان و جملاتی که به آنها فکر نکردهاند اسباب رنجشم شوند. افرادی که میدانم شهامت عذرخواهی از رنجی که میرسانند ندارند. حفظ فاصله روزی ممکن است مرا از این جایی که
مدتی پیش داشتم به تنهایی اشیا فکر میکردم. به تنهایی اشیایی که ما انسانها رهایشان میکنیم، هستند اما دیده نمیشوند. ماهها و سالها در کنجی بدون توجه خاک میخورند. یا در کنار سایر وسیلههایی که هر روزه از آنها استفاده میکنیم بیاستفاده تنها نظارهگر هستند. مدتی تلاش کردم که مجموعه عکسی هم در اینباره بگیرم اما کماکان تعداد محدود عکسها آن را به یک مجموعه عکس کامل نرسانده. بگذریم. این روزها پس از دیدن سید محمد حسینی که در تنهایی عمیقش اعدام شد و غم بزرگی بر دل همهی ما ایرانیها گذاشت، دوباره یاد اشیا افتادم. به آن اندک وسایلی
به نظرم هیچ کدوم، مساله استحالهست.
سالانه صدها فیلم با موضوع عشق پیری در سینمای کوتاه ساخته میشود که اتفاقا خیلی از اینها هم آثار خوبیست. همینطور سالهاست در سینمای کوتاه
درک زیباشناسی ما وابسته به منشا و خاستگاه ماست. ما هر آنچه که وابسته به طبیعت باشد (جایی که از آن شکل گرفتهایم) را زیبا
موقعیتهای جدید میتونه آدم رو دچار وضعیت حباب کنه. توهم اینکه حالا در این فضای جدید همه چیز عوض شده و شکل دیگری به خودش
شاید چون بلد نیستی راه بری، تو زندگیت به هیچ جا نرسیدی؟