مجموعه داستان «دوچرخه، عضله، سیگار» شامل هفت داستان از ریموند کاروند نویسنده فقید آمریکایی‌ست. سادگی و در عین حال عمیق شدن در رفتارها و درونیات شخصیت‌ها شاید از مهترین خصیصه‌های آثار کارور باشد. داستان‌هایی که ممکن است برای هر انسان در هر جای جهان رخ دهد اما توجه ویژه کارور به نزدیک شدن به روحیات شخصیت‌های درگیر این رویدادها و انتخاب لحظات پیش‌ پا افتاده اما حساسی که مسیر زندگی شخصیت‌ها را تغییر می‌دهد از جذابیت‌های آثار اوست. آثاری چون «چیزی خوب و کوچک»، «پاکت‌ها»، «دوچرخه، عضله، سیگار» و «مردم‌آزارها» از خوب‌های این مجموعه است. این کتاب با ترجمه شهاب حبیبی در انتشارات چلچله به چاپ رسیده است.

| بدون نظر

«بیست کهن‌الگوی پیرنگ» به یکی از بنیادی‌ترین مباحث روایت در آثار داستانی چون رمان و فیلمنامه می‌پردازد. مبحثی که از دل اساطیر و قصه‌های کهن سر برآورده و همواره از اصلی‌ترین ارکان شکل دادن به آثار داستانی‌ست. در این کتاب به بنیادی‌ترین پیرنگ‌ها پرداخته شده و به ساده‌ترین شکل با شیوه کاربرد آن در آثار سینمایی و داستانی اشاره کرده است.
بیست کهن‌الگو همراه با مثال‌ از آثاری‌ست که خواندن و دیدن آنها به درک بهتر مباحث کمک می‌کند. این کتاب به علاقمندان نوشتن آثار داستانی، فیلمنامه و نمایشنامه به شدت توصیه می‌شود.
بیست کهن‌الگوی پیرنگ از رونالد بی‌.تو‌بیاس توسط ابراهیم راه‌نشین در نشر ساقی ترجمه شده است.

| بدون نظر

جرالد تقریبا سی‌ساله، سه سالی می‌شود که زندگی مشترکی با شرلی زنی که دوازده سال از او بزرگتر است را شروع کرده. جرالد که می‌خواهد از ثروت و روابطی که شرلی دارد برای موفقیت خودش در زمینه بازیگری استفاده کند، مدتی‌ست متوجه شده نتوانسته به آنچه که می‌خواهد نزدیک شود. او یک سفر جاده‌ای را با شرلی با یک ماشین سنگین شروع می‌کند. پیشنهادی که بلافاصله شرلی با آن موافقت می‌کند. حالا در طول مسیر آتش اختلافات آنها دوباره شعله گرفته و با رسیدنشان به یک رستوران برای صرف صبحانه از هم جدا می‌شوند. این اختلاف یک قربانی هم دارد. قرقاولی که به گفته جرالد او به عمد زیرش گرفته. پرنده‌ای که باعث شده چراغ جلوی ماشین بشکند انگار باعث عمیق‌تر شدن اختلاف این زن و مرد هم می‌شود.
چیزی که داستان‌های کارور را از هم‌نسلان او متفاوت می‌کند، نگاه ویژه‌اش به زندگی انسان مدرن، عشق‌ها و اختلاف‌های اوست. کارور در این داستان نیز سراغ یک زوج جوان رفته و دغدغه‌ها و مشکلات آن‌ها را به تصویر می‌کشد. قرقاول که حضورش تاثیر مستقیمی در تصمیمات جرالد و شرلی برای ادامه زندگی و جدا شدنشان ندارد، نقش نمادین خود را برای به اوج رساندن این اختلاف بازی کرده و همچون یک قربانی بر سر راه آنها قرار می‌گیرد.
داستان‌های مینیمال کارور که نماینده یک داستان کوتاه واقعی به مثابه برشی از یک زندگی عمل می‌کنند سعی دارند در کوتاه‌ترین زمان ممکن، بیشترین فشردگی انتقال اطلاعات، فضاسازی و شخصیت‌پردازی را به دوش بکشند. و همچون آثار کلاسیک گره افکنی، نقطه اوج، گره‌گشایی را به همراه داشته باشند. که این می‌مینال بودن را می‌توان وامدار تلاش‌های ویراستار او نیز دانست. داستان‌های کارور را علاوه بر یک روایت ساده، کامل و جذاب میتوان بابت نگاه سرشار انسانی آن ستود.

| بدون نظر

«آمریکا وجود ندارد» مجموعه داستانی از پتر بیکسل را بیش از آنکه بخواهیم گزیده‌ای از سه مجموعه داستان این نویسنده در نظر بگیریم، باید مجموعه‌ای از ایده‌های کوتاهی دانست که شاید هر کدام برای ساخت یک فیلم کوتاه داستانی و یا تجربه‌گرا مناسب باشد، ایده‌هایی گاه به شدت بدیع و جذاب و گاه دم دستی و تکراری. کوتاه بودن هر داستان، ایده‌محور بودن اکثر آثار و همین طور برش‌هایی که نویسنده در قسمت‌های مختلف داستان در روایتش ایجاد می‌کند از نشانه‌های مختص این نویسنده آلمانی‌ست که در هر سه مجموعه داستان او می‌توان دید. خواندن آمریکا وجود ندارد یک تمرین برای شیوه دیگری از روایت، فضاسازی و شخصیت‌پردازیست که به نویسندگان و علاقمندانی که قصد دارند شیوه‌های دیگری از نگارش را تجربه کنند خواندنش به شدت پیشنهاد می‌شود.
رویارویی من با این کتاب به واسطه دوست هنرمندم بهشب صورت گرفت که به مناسبت تولدم آن را به بنده هدیه داد. از او سپاسگزارم.

| ۲ نظر

میلاد نسیم سبحان دوست قدیمی، هنرمند گرافیست و فیلمساز خوش آتیه‌ایست که اخیرا فیلم کوتاه دومش با نام «او مثل من» را تمام کرده. او پس از تماشای اولین اکران فیلم کوتاه «دیسک ‌خش‌دار» در جشن مستقل فیلم کوتاه ایران یادداشتی پیرامون فیلم نوشته که آن را اینجا می‌خوانید.  

فیلم کوتاه «دیسک خش دار» / شهاب آب روشن
وقتی فیلم را دیدم به چند سال قبل پرتاب شدم. درست زمانی که در خوابگاه دانشگاه هنر با شهاب آشنا شدم. وقتی فیلم بندر گمبرونش را از روی لپ تاپش دیدم. همان وقتی که گپ و گفتی با او داشتم و او از لزوم عدم خودسانسوری در هنر و سینما حرف می زد. انگار بعد از این سالها او هنوز سر حرفش هست! انگار واقعا وقتی به او گفتیم باعث می شود جشنواره ها تو را کنار بگذارند شعار نمی داد که برایش مهم نیست. این که شعار نمی داد را بعد از چندین سال به من ثابت شد. شهاب در مسیر درستش قدم بر می دارد و مهمتر از همه استقامتش در مسیر خودش تحسین بر انگیز است. اما جدای از این موضوع پختگی اش در پرداخت بیش تر به چشم می آمد. سینمایی که شاید سلیقه من نباشد اما به خاطر چفت و بست درست در مدیوم خودش تحسین برانگیز است. قطعا چنین داستانی را اگر من بسازم اینگونه نخواهم ساخت و اینگونه نخواهم نوشت. اما وقتی آن را می بینم متوجه می شوم اصالت در کار شهاب آب روشن موج می زند. نه تقلید می کند. نه از کسی که سال گذشته به خاطر فیلمش همه جایزه ها را درو کرده پیروی می کند. و نه حتی پیرو استادی هست که همه کارش را در سینما می ستایند. نحوه بیانش مالِ خودش هست. همین و بس. بازی بازیگرانش هرچند بازیگران حرفه ای نبودند. اما با کنترل درست کارگردان به اندازه توانایی شان اجازه بروز پیدا می کنند و این باعث می شود توی ذوق نزنند. البته که فیلم در مقاطعی روی اعصاب تماشاگر است. آن جاهایی که اصطلاحاتی که بیشتر کاربرد فحش گونه در جامعه دارند در دیالوگ جای داده شده است. به نظرم برای نشان دادن زن ستیزی و ابژه بودن زن و یا هرچیز دیگر در جامعه می توان از راههای بهتری هم استفاده کرد. فکر کنم در این نقاط هم با شهاب اختلاف سلیقه داشته باشم و اگر من فیلمنامه را بنویسم به جایش دیالوگ های متناسب با سلیقه خودم بنویسم و در آن نگاه آنی مخاطب در سینما را بیشتر در نظر بگیرم. چون ممکن است در آن لحظه مخاطب با ضربه ای که بر اثر شنیدن دیالوگ های این چنینی می خورد از فیلم به بیرون پرتاب شود! این پرتاب شدن مخاطب به بیرون ریسک بزرگی است که من نمی پذیرم انجامش دهم و فقط شهاب آب روشن از پسش بر می آید.

| بدون نظر

«اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو رو به راه است» نام مجموعه‌‌ای ۱۶ داستانی از رومن گاری نویسنده فرانسو‌یست که پیش از این در دو مجموعه داستان دیگر ۱۱ داستان آن ترجمه شده بود، مجموعه داستان «مرگ و چند داستان دیگر» و «قلابی».

پرندگان می‌روند در پرو بمیرند: داستان کافه‌ای دور افتاده در پرو است که کافه‌دار آن یک روز زنی سرگردان را پیدا کرده و به کافه خود می‌آورد. اما کمی بعد چند نفر برای بازگرداندن او سراغش آمده وزن را با خود می‌برند. تصویرسازی و خلق حال‌و‌هوای کمتر خوانده شده از رومن‌گاری این داستان را متفاوت‌تر از باقی آثارش می‌کند.

آدم‌پرست:‌ کارل کارخانه‌دار یهودی که در هنگام جنگ جهانی به زیرزمین خانه‌اش پناه می‌برد امور خانه و کارخانه را به دست باغبان و همسرش می‌دهد. آنها روزانه برایش غذا و روزنامه می‌آورند و خبرهای مربوط به جنگ را در ا ختیارش قرار می‌دهند. پس از مدتی برای اینکه اخبار جنگ او را نا امید و ناراحت نکند و امیدش را به انسانیت از ندهد روزنامه را از برنامه روزانه‌اش حذف می‌کند. سالها بعد از جنگ که کارل هنوز در زیرزمین خانه است و امیدش از انسانیت را از دست نداده پیر  و نحیف شده. باغبان و همسرش کماکان به او نگفته‌اند صلح برقرار شده و امور کارخانه و زندگی کارل را هم در اختیارشان می‌گیرند.

همشهری کبوتر: دو دوست  برای رهایی از وضعیت بورس و دور ماندن از تغیرات اقتصادی، آمریکا را به مقصد شوروی ترک می‌کنند. آنها کالسکه‌ای را می‌گیرند که راننده آن کبوتر است. وجود کبوتر و نگرانی این دو دوست باعث می‌شود که آنها سر از اداره پلیس درآورند. تاثیرات روانی این جریان برای راوی آنقدر زیاد است که در انتها متوجه می‌شویم راوی پس از گذشت سالها اکنون از آسایشگاه روانی این داستان را نقل می‌کند.

اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو رو به راه است: داستان شخصی که به خاطر سفرهای زیادش شهره عام است و در روستایشان مجسمه‌اش را به یاد جهانگرد بودنش نسب کرده‌اند اما چند سال بعد پلیسی کشف می‌کند احتمالا یکی از آرایشگران شهر از جهانگردان می‌خواسته که کارت‌پستالهایی را از کشورهای مختلف از طرفش به خانواده،‌ دوستان و نزدیکان و خصوصا معشوقه‌اش بفرستد. معشوقه‌ای که هیچ خبری از او نداشته تا اینکه سالها بعد به او نامه می‌نویسد و می‌گوید که با آرایشگر سرشناسی ازدواج کرده و هفت‌بار هم از او بچه‌دار شده و جوابش به خواستگاری او منفیست.

تاریخی‌ترین داستان تاریخ: شخصی به خاطر شکنجه‌هایی که در اردوگاه‌های نازی شده از آلمان فرار کرده و در بولیوی مخفی می‌شود. پس از گذشت مدتی از اتمام جنگ و آرام شدن اوضاع آلمان،‌ مرد یکی از دوستانش را در بولیوی می‌بیند که زمانی در اردوگاه با هم بوده‌ا‌ند و بیشتر  از او هم شکنجه می‌شده. مرد از او می‌خواهد که در کارگاه خیاطی که دایر کرده همکارش شود. اما کمی بعد متوجه می‌شود دوستش شب‌ها برای شخصی غذا می‌برد. با تعقیبش می‌فهمد او شب‌ها برای شکنجه‌گرش که او هم بعد از جنگ در بولیوی مخفی شده غذا می‌برد. و حالا به او قول داده که دفعات بعد با او مهربان‌تر برخورد می‌کند.

این پنج داستان انتخاب شده برای این مجموعه حال‌وهوای جنگ و بعد از آن را هنوز در خود دارند. آدم پرست و تاریخی‌ترین داستان تاریخ در حال و هوای جنگ جهانی دوم، و همشهری کبوتر حال و هوای آمریکا و شوروی بعد از جنگ‌ را به تصویر می‌کشند. قلم خوب رومن‌ گاری و البته ترجمه خوب این مجموعه داستان به خوانندگان داستان کوتاه پیشنهاد می‌شود. مجموعه‌ای که هر کدام از داستان‌ها جغرافیای خاص خودشان را داشته و فضایی متفاوتی را ترسیم می‌کند. روانشناسی شخصیت‌ها مهم‌ترین بخش هر داستان است که خواننده را نه تنها با موقعیت بکر بلکه با شخصیت‌های منحصربفردی روبرو می‌کند که تا پیش از آن کمتر با آن روبرو شده است.

| ۲ نظر

کتاب قلابی متشکل از پنج داستان کوتاه، که سه اثر پیرامون جنگ جهانی و دو اثر پیرامون آثار هنریست توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. به نظر می‌رسد این آثار از مجموعه داستان‌های «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند» که در ایران چند داستانش بیشتر ترجمه نشده، انتخاب و ترجمه شده است. این پنج داستان شامل:

  • قدرت و شرافت: روایت خانواده‌ای که در یک روستا قرار است با مخالفین آلمان مبارزه کنند. اما آنها قصد دیگری نیز دارند. دخترشان توسط یکی از همین مخالفین حامله شده و حالا با کشتن او به دو هدف می‌رسند. پس از درگیری بین موافقین به فرمانده‌ای یک آلمانی و مخالفین و کشته شدن فدور(همسایه)، پانایی (نامزد دخترشان که در سمت موافقین است) در این درگیری آنها فرمانده آلمانی را هم می‌کشند.
  • برگی از تاریخ: تلاقی چند داستان مختلف است. زمان جنگ جهانی است و خبرنگاری در زندان منتظر حکم اعدام است. از طرفی یک فرمانده صرب و سربازش نیز به خاطر خوردن زیاد مشروب تصور میکنند که اعدام خبرنگار باعث می‌شود او به جهان مردگان رفته و مرده‌ها را نیز علیه حکومت بشوراند. برای همین فرمانده خودش را حلق‌آویز می‌کند تا بتواند با ورود به جهان مرده‌ها جلوی شورش‌های احتمالی را بگیرد.
  • زمینی‌ها: دختری در حین جنگ خانواده‌اش را از دست داده، سربازهای دشمن به خودش تجاوز کرده‌اند و باعث شده به خاطر شُک عصبی نابینا شود. عروسک‌فروش دورگردی دختر ار پیدا کرده و برای اینکه بتواند او را به دکتر کاربلدی برساند همراه خود به شهر می‌برد. در میانه راه راننده کامیونی که حاضر شده آنها را با خود به شهر ببرد به دختر تجاوز می‌کند.
  • عود: سفیری که در ازمیر زندگی می‌کند، روزها و هفته‌ها برای خریدن یک جنس عتیقه در عتیقه‌فروشی‌های شهر جستجو می‌کند. انگار هیچ چیز آنچنان زیبایی مورد نظرش را ندارد. تا اینکه در نهایت یک عود را از سوی یکی از همین عتیقه فروش‌ها می‌گیرد. او بعد از آن شروع می‌کند به تمرین عود. کاری که به خاطر بلد نبودنش باعث رنجش دیگران می‌شود. زن سفیر برای اینکه آبروی چندین و چند ساله‌ی شوهرش حداقل جلوی خدمتکارها حفظ شود یک بار تصمیم می‌گیرد در حین تمرین شوهرش خودش عودی برداشته و صداهایی تولید کند. شاید اینطور دیگران باورشان شود کسی که این صداهای ناهنجار را تولید می‌کند خودش است نه همسرش.
  • قلابی: یک کلکسیونر معروف و سختگیر با زن جوان و زیبا ازدواج کرده. او در یکی از معاملاتی که می‌خواهد انجام دهد تشخیص می‌دهد یک تابلو از ونگوگ قلابی‌ست. فروشنده که از این رفتار کلکسیونر عصابنی شده می‌رود و مدتی بعد عکسی برای او می‌فرستد که در آن نشان می‌دهد همسر کلکسیونر با جراحی زیبایی به این شکل در آمده. حالا کلکسیونر با یک همسر قلابی روبرو شده. برای همین از دختر جوان جدا می‌شود.
    ایده‌ها، شخصیت‌پردازی‌ها و پایان‌های سورپرایز کننده از اتفاقاتی‌ست که این آثار را خواندنی می‌کند و یا از زاویه دیگری به جنگ نگاه می‌کند. مخصوصا داستان زمینی‌ها که ایده مناسبی برای تبدیل شدن به یک فیلم کوتاه را دارد. این مجموعه برای علاقمندان به داستان‌های کوتاه مخصوصا آنهایی که تازه شروع به خواندن این دست آثار کرده‌اند پیشنهاد می‌شود.
| بدون نظر

سلاخ که آدمی کشی شیوه اوست
چون ریزش خون دوست می دارد دوست
گر سر ببرد مرا نپیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست

محتشم کاشانی

| بدون نظر

اشتباهاً دوربینِ برنامه فعال، عکس ثبت شده و به جای دکمه بازگشت چندبار دکمه ارسال را زده بود. در واقع هر دکمه­‌ای که بتواند عملیات را متوقف کند، اما انگار فایده ای نداشته و کار از کار گذشته بود.

با شصت سال سن نمی­شد این مساله را طوری شرح داد که ناراحت نشود؛ «آخه پدر من، وقتی از حموم میای بیرون لزومی نداره اون اینستاگرام کوفتی رو باز کنی ببینی خواهرت تو دبی چه عکسی گذاشته، نیم ساعت دیرتر لایک بدی به عکس شوهر خیکیش که کنار دی تو دی ایستاده و طوری ژست گرفته که انگار کنار برج ایفله آسمون به زمین نمیاد».

با فرزاد که از باشگاه بیرون آمدیم تازه متوجه تماس بابا شدم. روی گوشی جفتمان حداقل بیست تماس از دست رفته افتاده بود. با اولین بوق بابا جواب داد:

– کدوم گوری هستید شما دو تا؟ بیا این عکس، اشتباهی زدم، دکمه پاکش کدومه؟

صفحه اینستاگرام بابا که باز شد ششصدوهفتاد لایک به عکسش داده بودند. بابا لم داده بود روی مبل. با بخشی از حوله سفیدش و آن پاچه‌دار گل‌گلی که خودنمائی می­کرد. از قفسه سینه تا نوک پایش با کیفیت بالا در عکس دیده می‌شد. انتهای تصویر عکس نوجوانی من و فرزاد به چشم می­خورد و کمی بالاتر هم عکس خودش و مامان که مشهد کنار حرم گرفته بودند. البته چهره‌شان به خاطر باز بودن نمای عکس آنقدر وضوح نداشت.

اما چه طور بابا تمام این مراحل را طی کرده بود تا عکس را به اشتراک بگذارد؟ از طرفی برای کل خاندان ما سابقه نداشت اولین عکس یک­ نفر در اینستاگرام ششصد و هفتاد لایک نسیبش شود. یعنی جمع تمام لایک­های ما به پانصدتا هم نمی ­رسید. حالا عکس بابا که پاهای لخت پر مو و شورت گل گلی ­اش اینقدر لایک دشت کرده بود عجیب به نظر می­رسید.

خانه که رسیدیم بابا داشت برای عمه پشت تلفن با همان فیگور همیشگی ­اش توضیح می­داد عکسش را اشتباه فرستاده. معمولا وسط هال تلفن را روی حالت آیفون می­گذارد و نعره‌زنان احوالپرسی می‌کند. عمه گفت همان اول که عکس ظاهر شده روی گوشی فکر کرده بابا منظوری دارد. حتما حرف خاصی است و لایک داده و زیر عکس نوشته: قربونت برم داداش که سایه ­ات بالای سر ماست.

فرزاد گفت: یعنی عمه فکر نکرده بابا با این پوزیشن چه طور همچین حرف مهمی رو می­خواسته بگه؟ اصلا کسی با این پاچه ­دار مامان­دوز مگه سایه سر کسی هم میشه؟

بابا تا متوجه حضور ما شد سریع خداحافظی کرد که گوشی را بدهد بررسی­ کنم. اما خبری از برنامه روی گوشی ­اش نبود.

– پس اینستاگرامت کو؟

– گفتم شاید پاکش کنم عکسه هم پاک بشه. مگه نمیشه؟

فرزاد زد توی سرش. به هزار مکافات برنامه را از گوشی خودمان منتقل کردیم به گوشی بابا. برنامه که نصب شد فهمیدیم مشکل دو تا شده. کسی یادش نمی­آمد روز اول رمزعبور بابا را چی گذاشتیم. شماره تلفن خودش، تلفن مامان. تلفن فرزاد، کد پستی و هر چه شماره بلد بودیم را امتحان کردیم. تاریخ تولد بابا، عروسی­شان. هیچ کدامشان نبود. فرزاد هم لحظه به لحظه گزارش کامنت­ها را می­ داد. یکی نوشته بود: جون جون… بعدی نوشته بود: سرما نخوری خوشکله و یکی هم در بین همه کامنت­های بی­ربط ماشینش را برای فروش آگهی کرده بود.

بابا رفت توی بالکن ومشغول سیگار کشیدن شد. معمولا آخرین راهی که به ذهنش می­رسد همین است. دست به سینه تکیه می­ دهد به دیوار توی بالکن و آرام آرام سیگار دود می ­کند. فرزاد داشت با خواندن کامنت­ها روی اعصاب همه­ مان راه می­رفت. مامان تشری زد به فرزاد«ور ور نکن بالای گوشم. برو تو اتاق». خودش پا شد، تلفن را برداشت و زنگ زد به فاطمه خانم. فاطمه خانم حکم سیگار و بالکن بابا را داشت. بعد از اینکه کمی قربان صدقه ­اش رفت موضوع اصلی را پیش کشید.

– مزاحم شدم بگم امروز عصر اگه رفتی سفره خانم بهمنی… بگو سر سفره یه دعایی کنن این رمز…

رویش را کرد سمت من.

– رمز چی بود؟

– نمی خواد مادر من. خودمون یه کاریش میکنیم.

– میگم بگو رمز چی بود؟

– اینستا

– بگو همین رمز اینیستای آقامون گم شده خیلی ضروریه. یه دعایی کنن جمیعا پیدا بشه… قربانت… سلام برسونید. عروس منم ببوس.

مامان ریز خندید و تلفن را قطع کرد. بعد رفت وضو گرفت. خودم را ولو کردم روی مبل. دقیقا مثل همان موقعیت کذایی بابا توی عکس. فرزاد از توی اتاق صدایش ‌را بلند کرد «خبری نشد؟»

-نه…

در ادامه خرابکاری بابا همه چیز از لایک عمه شروع شده بود. بعد از لایکِ عمه، ادلیست عمه. بعد، ادلیست‌های ادلیست عمه و همین‌طور هرم لایک‌ زدن‌ها به عکس‌ بابا، بزرگ و بزرگ‌تر شده بود و رسیده بود به هزار لایک. بین لایک دهنده‌ها هیچ آشنایی به چشم نمی­خورد. عمه هم بعد از تماس بابا لایک و کامنتش را برداشت. ولی بین باقی کامنت­گذارها می‌شد انبوهی از خنک بودن کاربران فضای مجازی را دید. اعصاب خواندن باقی کامنت‌ها را نداشتم. از برنامه آمدم بیرون و گوشی را انداختم روی عسلی. چند لحظه بعد بابا از بالکن پرید داخل و گفت: عمت… شماره عمت رو بزن.

– کجا بزنم؟

– بزن، رمزش همینه.

خبر بابا مثل گل دقیقه نود عمل کرد. به جا و تمام کننده. شماره عمه وارد شد، درست بود. توانستیم وارد حساب اینستاگرام بابا شویم. قبل از پاک کردن، عکس را دوباره با دقت دیدم. هزار­و­دویست­ و­سی لایک. توی دلم گفتم: حیف. اینا می تونست زیر اون عکس من باشه که تی­شرت نارنجی پوشیده بودم. با عینک دودی، حیف…

گزینه دلیت را که زدم همه یک نفس راحت کشیدیم. مادر سر نماز یک الله اکبر بلند گفت؛ یعنی خدا رو شکر. بابا فقط من و فرزاد و عمه و چند تا صفحه جک را دنبال می‌کرد و ما هم بابا را. یعنی قصدش از نصب اینستاگرام این بود بفهمد عمه که با شوهرش رفته دبی در چه حالند. یا مثلا ناهید دخترِ عمه چقدر قد کشیده. همین، اما حالا ناخواسته درگیر بازی عجیب‌تری شده بود. مامان در حین جمع کردن سجاده گفت: «خدا رو شکر به خیر گذشت».

همان موقع فرزاد گوشی به دست پرید توی هال.

-گاومون زائید. یکی از پیج ­ها عکس پروفایل بابا را برداشته گذاشته کنار عکس پاها، زیرش هم نوشته این پاهای بلوری مال این شازده است.

واقعا گاومان زائيده بود. حالا تمام عالم می فهمید که امروز پدر ما بعد از حمام آمده و از پاهایش عکس انداخته. گوشی را از فرزاد گرفتم تا باز عکس را ببینم. خودش بود. توی عکس بابا، حوله، عکسهای رو دیوار، بخشی از تلویزیون، رسیور و تی شرت نارنجی من که روی زمین دیده می­شد. محال بود کسی نفهمد این خودِ خود باباست. در آن شرایط بغرنج مامان که تازه عکس را با جزئیات می‌دید، گفت: «خدا مرگم بده، چرا پدرت این گل­گلیُ پوشیده، گذاشته بودم کنار درزهاشُ بدوزم… حالا آبرومون جدی­ جدی می­ره.» خواستم بگویم مادر جان، وجود آن گل‌گلی بر ماهیتش مقدم‌تر است فعلا. اما فایده نداشت، هر کداممان به نحوی حالمان گرفته بود. بابا داشت به آبروی شصت ساله اش فکر می‌کرد و من به آبروی خانوادگی‌مان. فرزاد به اینکه تصویر خودش هم توی عکس دیده می‌شود و مامان هم احتمالا به جمع سفره برو‌هایشان به مدیریت فاطمه خانم که حالا معلوم نبود عکس به دست آنها رسیده یا نه. چند دقیقه بعد فرزاد گزارش داد؛ دارد به تعداد پیج‌های جوروا جور و زردی که با عکس بابا و با عناوین مختلف سوژه­ ی خنده می­ سازند اضافه می‌شود. با شوخی‌های تهوع ­آور. یکی نوشته بود :عروس ننم میشی؟؟؟ یعنی پدرم با شصت سال سن عکس از پاهایش گذاشته که دخترهای مردم را تور کند! فرزاد گفت: بریم زیر پستا به ادمین پیج­ها فحش بدیم. فکر بدی نبود. حداقل اینطوری کمی انتقام می­گرفتیم و البته این روزها خوب هم جواب می­داد. دوسه تا از صفحه­ ها را به فحش کشیدیم، از مدیر پیج تا کاربرهایی که زیر عکس مزه ریخته بودند. کم­کم همه داشتند متوجه می­شدند این دو مهاجمی که دو کامنت در ثانیه کاربران را به فحش می­کشند یک نسبتی با صاحب پاهای پشمالو دارند. تا عصر دویست صفحه را یا فحش دادیم یا گزارش. فایده نداشت، باید گزارش­ های ارسالی به اینستاگرام تعداد قابل توجهی می­شد که عکس را حذف کنند یا کلا آن صفحه­ ها را ببندند. بین آن­همه صفحات زرد که تمامشان برای تبلیغات و خرید و فروش پیج فعالیت می­کردند بعید بود بتوان آن پاهای تازه حمام رفته را محو کرد.

کم‌کم زنگ خوردن تلفن بابا داشت بیشتر می‌شد. دوستان قدیمی و همچراغی‌ها زنگ می‌زدند و می‌گفتند چه عکس جالبی بابا از خودش گذاشته، یا اصلا قصدش از این عکس چیست؟ خیلی‌ها تازه فهمیده بودند بابا توی اینستاگرام صفحه دارد. بابا هم داشت برای همه‌شان توضیح می‌داد اشتباه شده، عکس را او نگذاشته و هر چیزی که این گند را توجیه کند. کمی بعد آقای جَم، همسایه‌ی بغلی آمد روی بالکن و داشت بلند بلند تعریف می‌کرد عکس را به خانمش و مهمانهایی که در خانه بودند نشان داده و همگی از خنده روده ­بُر شده‌اند. و منتظر عکس‌های بعدی هستند. توی دلم گفتم: منتظر عکس بعدی بابات باش.

بابا آن روز عصر مغازه نرفت. به اکبر شاگردش گفت برود و فقط سرو گوشی آب دهد و تا اطلاع ثانوی هیچ گونه پارچه­ی گل گلی، توپ توپی و راه راهی به مشتری­ ها نفروشد. تا شب همه تلفن‌هایمان را خاموش کردیم. من هم عکس خارج از شهری که چندماه پیش رفته بودیم را گذاشتم روی صفحه‌ام و زیرش نوشتم «باز در مسیر رفتنیم به سمت کوه گنو». اینطوری بخش عظیمی از فضول‌های فامیل خیالشان راحت میشد که قضیه جواب ندادمان چیز مشکوکی نیست. اگر چه این راه هیچ تفاوتی با پاک کردن برنامه از روی گوشی بابا نداشت. اما حداقل بخشی از ماجرا را نمی‌دیدیم. همه مثل دقیقه نودو سه گل خورده‌ها منتظر بودیم فرجی شود. مثلا عکس از تمام صفحات مجازی پاک شود. حالا چه توسط مدیر صفحه­ ها و چه توسط خود اینستاگرام. فایده نداشت. چند پیج دیگر به جمع آنها اضافه شده بود. بابا باز توی بالکن داشت سیگار دود می‌کرد و مامان داشت همان نهار ظهر را گرم می‌کرد که برای شام دوباره بخوریم. فرزاد تلفنش را روشن کرد.

– خاموش کن اون لامصبُ

– مثلا من اومدم تو یه منطقه آنتن بده. کسی پرسید میگم رو تپه‌ای جایی هستم.

فرزاد کرمش گرفته بود باز برود سروگوشی آب دهد. تا گوشی‌اش روشن شد، زنگ خورد. اکبر بود. اصرار می‌کرد گوشی را بدهد به حاجی. هر چه فرزاد توضيح داد تا جایی که بابا مستقر شده حداقل سیصد چهارصد متری فاصله‌ست و آن­جا آنتن نیست فایده نداشت. گفت حتما به حاجی بگو زنگ بزنه.

فرزاد اینستاگرام را باز کرد. خبر جدیدی نبود. نیم ساعت بعد بابا با اکبر تماس گرفت. اول کمی آرام و با مکث حرف می‌زد بعد بلند گفت: «نه باباااااااااا. باشه اکبر جان. ممنون.» بعد نفس عمیق بلندی کشید و خداحافظی کرد. چند لحظه‌ای توی فکر‌بود و بعد بلند شد رفت تا کنار بالکن و برگشت…

– امروز عصر مغازه جای سوزن انداختن نبوده. اکبر گفت تا حالا سابقه نداشته اینهمه مشتری بریزه تو مغازه. خیلی‌ها گفتن فردا میان که منم باشم… نمی­دونم چرا اینجوری شده؟

هیچ جواب قاطعی وجود نداشت. اما انگار عکس کار خودش را کرده بود. بابا یک‌شبه به یکی از سلبریتی‌های فضای مجازی تبدیل شده بود. سلبریتی* که عکسش تا چند روز داشت مشتری‌های جدیدی به مغازه می­کشاند. سه روز بعد بابا افتاد به جان آلبوم‌های قدیمی. یک عکس پیدا کرد از خودش و عمو علی که جفتشان توی استخر آب گرم گنو گرفته بودند، با چهره‌­ای خندان خیره به دوربین. از همان زمانی که آبگرم هنوز سرپوشیده و بازسازی نشده بود.

– میگم اینو بذارم؟ تقریبا نصف بدنمون زیر آبه؟ ها خانم؟ نظرت چیه؟

مامان نگاهی به عکس کرد و گفت: «آره بذار، فکر کنم زیاد لاک بدن بهش.» فرزاد صدایش را توی اتاق بلند کرد: لاک نه، لایک.

* به چهره­‌های شناخته شده و معروف در هر زمینه­ای سلبریتی گفته می­شود.

 

شهاب آب‌روشن
زمستان۹۵

| بدون نظر

تنها

یک نفس فاصله است

تا پخش شدن گرمای نفست روی گردن من

جغرافیای من آنجاست

| بدون نظر