اشتباهاً دوربینِ برنامه فعال، عکس ثبت شده و به جای دکمه بازگشت چندبار دکمه ارسال را زده بود. در واقع هر دکمه­‌ای که بتواند عملیات را متوقف کند، اما انگار فایده ای نداشته و کار از کار گذشته بود.

با شصت سال سن نمی­شد این مساله را طوری شرح داد که ناراحت نشود؛ «آخه پدر من، وقتی از حموم میای بیرون لزومی نداره اون اینستاگرام کوفتی رو باز کنی ببینی خواهرت تو دبی چه عکسی گذاشته، نیم ساعت دیرتر لایک بدی به عکس شوهر خیکیش که کنار دی تو دی ایستاده و طوری ژست گرفته که انگار کنار برج ایفله آسمون به زمین نمیاد».

با فرزاد که از باشگاه بیرون آمدیم تازه متوجه تماس بابا شدم. روی گوشی جفتمان حداقل بیست تماس از دست رفته افتاده بود. با اولین بوق بابا جواب داد:

– کدوم گوری هستید شما دو تا؟ بیا این عکس، اشتباهی زدم، دکمه پاکش کدومه؟

صفحه اینستاگرام بابا که باز شد ششصدوهفتاد لایک به عکسش داده بودند. بابا لم داده بود روی مبل. با بخشی از حوله سفیدش و آن پاچه‌دار گل‌گلی که خودنمائی می­کرد. از قفسه سینه تا نوک پایش با کیفیت بالا در عکس دیده می‌شد. انتهای تصویر عکس نوجوانی من و فرزاد به چشم می­خورد و کمی بالاتر هم عکس خودش و مامان که مشهد کنار حرم گرفته بودند. البته چهره‌شان به خاطر باز بودن نمای عکس آنقدر وضوح نداشت.

اما چه طور بابا تمام این مراحل را طی کرده بود تا عکس را به اشتراک بگذارد؟ از طرفی برای کل خاندان ما سابقه نداشت اولین عکس یک­ نفر در اینستاگرام ششصد و هفتاد لایک نسیبش شود. یعنی جمع تمام لایک­های ما به پانصدتا هم نمی ­رسید. حالا عکس بابا که پاهای لخت پر مو و شورت گل گلی ­اش اینقدر لایک دشت کرده بود عجیب به نظر می­رسید.

خانه که رسیدیم بابا داشت برای عمه پشت تلفن با همان فیگور همیشگی ­اش توضیح می­داد عکسش را اشتباه فرستاده. معمولا وسط هال تلفن را روی حالت آیفون می­گذارد و نعره‌زنان احوالپرسی می‌کند. عمه گفت همان اول که عکس ظاهر شده روی گوشی فکر کرده بابا منظوری دارد. حتما حرف خاصی است و لایک داده و زیر عکس نوشته: قربونت برم داداش که سایه ­ات بالای سر ماست.

فرزاد گفت: یعنی عمه فکر نکرده بابا با این پوزیشن چه طور همچین حرف مهمی رو می­خواسته بگه؟ اصلا کسی با این پاچه ­دار مامان­دوز مگه سایه سر کسی هم میشه؟

بابا تا متوجه حضور ما شد سریع خداحافظی کرد که گوشی را بدهد بررسی­ کنم. اما خبری از برنامه روی گوشی ­اش نبود.

– پس اینستاگرامت کو؟

– گفتم شاید پاکش کنم عکسه هم پاک بشه. مگه نمیشه؟

فرزاد زد توی سرش. به هزار مکافات برنامه را از گوشی خودمان منتقل کردیم به گوشی بابا. برنامه که نصب شد فهمیدیم مشکل دو تا شده. کسی یادش نمی­آمد روز اول رمزعبور بابا را چی گذاشتیم. شماره تلفن خودش، تلفن مامان. تلفن فرزاد، کد پستی و هر چه شماره بلد بودیم را امتحان کردیم. تاریخ تولد بابا، عروسی­شان. هیچ کدامشان نبود. فرزاد هم لحظه به لحظه گزارش کامنت­ها را می­ داد. یکی نوشته بود: جون جون… بعدی نوشته بود: سرما نخوری خوشکله و یکی هم در بین همه کامنت­های بی­ربط ماشینش را برای فروش آگهی کرده بود.

بابا رفت توی بالکن ومشغول سیگار کشیدن شد. معمولا آخرین راهی که به ذهنش می­رسد همین است. دست به سینه تکیه می­ دهد به دیوار توی بالکن و آرام آرام سیگار دود می ­کند. فرزاد داشت با خواندن کامنت­ها روی اعصاب همه­ مان راه می­رفت. مامان تشری زد به فرزاد«ور ور نکن بالای گوشم. برو تو اتاق». خودش پا شد، تلفن را برداشت و زنگ زد به فاطمه خانم. فاطمه خانم حکم سیگار و بالکن بابا را داشت. بعد از اینکه کمی قربان صدقه ­اش رفت موضوع اصلی را پیش کشید.

– مزاحم شدم بگم امروز عصر اگه رفتی سفره خانم بهمنی… بگو سر سفره یه دعایی کنن این رمز…

رویش را کرد سمت من.

– رمز چی بود؟

– نمی خواد مادر من. خودمون یه کاریش میکنیم.

– میگم بگو رمز چی بود؟

– اینستا

– بگو همین رمز اینیستای آقامون گم شده خیلی ضروریه. یه دعایی کنن جمیعا پیدا بشه… قربانت… سلام برسونید. عروس منم ببوس.

مامان ریز خندید و تلفن را قطع کرد. بعد رفت وضو گرفت. خودم را ولو کردم روی مبل. دقیقا مثل همان موقعیت کذایی بابا توی عکس. فرزاد از توی اتاق صدایش ‌را بلند کرد «خبری نشد؟»

-نه…

در ادامه خرابکاری بابا همه چیز از لایک عمه شروع شده بود. بعد از لایکِ عمه، ادلیست عمه. بعد، ادلیست‌های ادلیست عمه و همین‌طور هرم لایک‌ زدن‌ها به عکس‌ بابا، بزرگ و بزرگ‌تر شده بود و رسیده بود به هزار لایک. بین لایک دهنده‌ها هیچ آشنایی به چشم نمی­خورد. عمه هم بعد از تماس بابا لایک و کامنتش را برداشت. ولی بین باقی کامنت­گذارها می‌شد انبوهی از خنک بودن کاربران فضای مجازی را دید. اعصاب خواندن باقی کامنت‌ها را نداشتم. از برنامه آمدم بیرون و گوشی را انداختم روی عسلی. چند لحظه بعد بابا از بالکن پرید داخل و گفت: عمت… شماره عمت رو بزن.

– کجا بزنم؟

– بزن، رمزش همینه.

خبر بابا مثل گل دقیقه نود عمل کرد. به جا و تمام کننده. شماره عمه وارد شد، درست بود. توانستیم وارد حساب اینستاگرام بابا شویم. قبل از پاک کردن، عکس را دوباره با دقت دیدم. هزار­و­دویست­ و­سی لایک. توی دلم گفتم: حیف. اینا می تونست زیر اون عکس من باشه که تی­شرت نارنجی پوشیده بودم. با عینک دودی، حیف…

گزینه دلیت را که زدم همه یک نفس راحت کشیدیم. مادر سر نماز یک الله اکبر بلند گفت؛ یعنی خدا رو شکر. بابا فقط من و فرزاد و عمه و چند تا صفحه جک را دنبال می‌کرد و ما هم بابا را. یعنی قصدش از نصب اینستاگرام این بود بفهمد عمه که با شوهرش رفته دبی در چه حالند. یا مثلا ناهید دخترِ عمه چقدر قد کشیده. همین، اما حالا ناخواسته درگیر بازی عجیب‌تری شده بود. مامان در حین جمع کردن سجاده گفت: «خدا رو شکر به خیر گذشت».

همان موقع فرزاد گوشی به دست پرید توی هال.

-گاومون زائید. یکی از پیج ­ها عکس پروفایل بابا را برداشته گذاشته کنار عکس پاها، زیرش هم نوشته این پاهای بلوری مال این شازده است.

واقعا گاومان زائيده بود. حالا تمام عالم می فهمید که امروز پدر ما بعد از حمام آمده و از پاهایش عکس انداخته. گوشی را از فرزاد گرفتم تا باز عکس را ببینم. خودش بود. توی عکس بابا، حوله، عکسهای رو دیوار، بخشی از تلویزیون، رسیور و تی شرت نارنجی من که روی زمین دیده می­شد. محال بود کسی نفهمد این خودِ خود باباست. در آن شرایط بغرنج مامان که تازه عکس را با جزئیات می‌دید، گفت: «خدا مرگم بده، چرا پدرت این گل­گلیُ پوشیده، گذاشته بودم کنار درزهاشُ بدوزم… حالا آبرومون جدی­ جدی می­ره.» خواستم بگویم مادر جان، وجود آن گل‌گلی بر ماهیتش مقدم‌تر است فعلا. اما فایده نداشت، هر کداممان به نحوی حالمان گرفته بود. بابا داشت به آبروی شصت ساله اش فکر می‌کرد و من به آبروی خانوادگی‌مان. فرزاد به اینکه تصویر خودش هم توی عکس دیده می‌شود و مامان هم احتمالا به جمع سفره برو‌هایشان به مدیریت فاطمه خانم که حالا معلوم نبود عکس به دست آنها رسیده یا نه. چند دقیقه بعد فرزاد گزارش داد؛ دارد به تعداد پیج‌های جوروا جور و زردی که با عکس بابا و با عناوین مختلف سوژه­ ی خنده می­ سازند اضافه می‌شود. با شوخی‌های تهوع ­آور. یکی نوشته بود :عروس ننم میشی؟؟؟ یعنی پدرم با شصت سال سن عکس از پاهایش گذاشته که دخترهای مردم را تور کند! فرزاد گفت: بریم زیر پستا به ادمین پیج­ها فحش بدیم. فکر بدی نبود. حداقل اینطوری کمی انتقام می­گرفتیم و البته این روزها خوب هم جواب می­داد. دوسه تا از صفحه­ ها را به فحش کشیدیم، از مدیر پیج تا کاربرهایی که زیر عکس مزه ریخته بودند. کم­کم همه داشتند متوجه می­شدند این دو مهاجمی که دو کامنت در ثانیه کاربران را به فحش می­کشند یک نسبتی با صاحب پاهای پشمالو دارند. تا عصر دویست صفحه را یا فحش دادیم یا گزارش. فایده نداشت، باید گزارش­ های ارسالی به اینستاگرام تعداد قابل توجهی می­شد که عکس را حذف کنند یا کلا آن صفحه­ ها را ببندند. بین آن­همه صفحات زرد که تمامشان برای تبلیغات و خرید و فروش پیج فعالیت می­کردند بعید بود بتوان آن پاهای تازه حمام رفته را محو کرد.

کم‌کم زنگ خوردن تلفن بابا داشت بیشتر می‌شد. دوستان قدیمی و همچراغی‌ها زنگ می‌زدند و می‌گفتند چه عکس جالبی بابا از خودش گذاشته، یا اصلا قصدش از این عکس چیست؟ خیلی‌ها تازه فهمیده بودند بابا توی اینستاگرام صفحه دارد. بابا هم داشت برای همه‌شان توضیح می‌داد اشتباه شده، عکس را او نگذاشته و هر چیزی که این گند را توجیه کند. کمی بعد آقای جَم، همسایه‌ی بغلی آمد روی بالکن و داشت بلند بلند تعریف می‌کرد عکس را به خانمش و مهمانهایی که در خانه بودند نشان داده و همگی از خنده روده ­بُر شده‌اند. و منتظر عکس‌های بعدی هستند. توی دلم گفتم: منتظر عکس بعدی بابات باش.

بابا آن روز عصر مغازه نرفت. به اکبر شاگردش گفت برود و فقط سرو گوشی آب دهد و تا اطلاع ثانوی هیچ گونه پارچه­ی گل گلی، توپ توپی و راه راهی به مشتری­ ها نفروشد. تا شب همه تلفن‌هایمان را خاموش کردیم. من هم عکس خارج از شهری که چندماه پیش رفته بودیم را گذاشتم روی صفحه‌ام و زیرش نوشتم «باز در مسیر رفتنیم به سمت کوه گنو». اینطوری بخش عظیمی از فضول‌های فامیل خیالشان راحت میشد که قضیه جواب ندادمان چیز مشکوکی نیست. اگر چه این راه هیچ تفاوتی با پاک کردن برنامه از روی گوشی بابا نداشت. اما حداقل بخشی از ماجرا را نمی‌دیدیم. همه مثل دقیقه نودو سه گل خورده‌ها منتظر بودیم فرجی شود. مثلا عکس از تمام صفحات مجازی پاک شود. حالا چه توسط مدیر صفحه­ ها و چه توسط خود اینستاگرام. فایده نداشت. چند پیج دیگر به جمع آنها اضافه شده بود. بابا باز توی بالکن داشت سیگار دود می‌کرد و مامان داشت همان نهار ظهر را گرم می‌کرد که برای شام دوباره بخوریم. فرزاد تلفنش را روشن کرد.

– خاموش کن اون لامصبُ

– مثلا من اومدم تو یه منطقه آنتن بده. کسی پرسید میگم رو تپه‌ای جایی هستم.

فرزاد کرمش گرفته بود باز برود سروگوشی آب دهد. تا گوشی‌اش روشن شد، زنگ خورد. اکبر بود. اصرار می‌کرد گوشی را بدهد به حاجی. هر چه فرزاد توضيح داد تا جایی که بابا مستقر شده حداقل سیصد چهارصد متری فاصله‌ست و آن­جا آنتن نیست فایده نداشت. گفت حتما به حاجی بگو زنگ بزنه.

فرزاد اینستاگرام را باز کرد. خبر جدیدی نبود. نیم ساعت بعد بابا با اکبر تماس گرفت. اول کمی آرام و با مکث حرف می‌زد بعد بلند گفت: «نه باباااااااااا. باشه اکبر جان. ممنون.» بعد نفس عمیق بلندی کشید و خداحافظی کرد. چند لحظه‌ای توی فکر‌بود و بعد بلند شد رفت تا کنار بالکن و برگشت…

– امروز عصر مغازه جای سوزن انداختن نبوده. اکبر گفت تا حالا سابقه نداشته اینهمه مشتری بریزه تو مغازه. خیلی‌ها گفتن فردا میان که منم باشم… نمی­دونم چرا اینجوری شده؟

هیچ جواب قاطعی وجود نداشت. اما انگار عکس کار خودش را کرده بود. بابا یک‌شبه به یکی از سلبریتی‌های فضای مجازی تبدیل شده بود. سلبریتی* که عکسش تا چند روز داشت مشتری‌های جدیدی به مغازه می­کشاند. سه روز بعد بابا افتاد به جان آلبوم‌های قدیمی. یک عکس پیدا کرد از خودش و عمو علی که جفتشان توی استخر آب گرم گنو گرفته بودند، با چهره‌­ای خندان خیره به دوربین. از همان زمانی که آبگرم هنوز سرپوشیده و بازسازی نشده بود.

– میگم اینو بذارم؟ تقریبا نصف بدنمون زیر آبه؟ ها خانم؟ نظرت چیه؟

مامان نگاهی به عکس کرد و گفت: «آره بذار، فکر کنم زیاد لاک بدن بهش.» فرزاد صدایش را توی اتاق بلند کرد: لاک نه، لایک.

* به چهره­‌های شناخته شده و معروف در هر زمینه­ای سلبریتی گفته می­شود.

 

شهاب آب‌روشن
زمستان۹۵

بدون نظر موضوع: نظم و نثر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.