همه جا با تو بودم اما هیچ جا با من نیستی ، از تو فقط دلتنگیهایت با من مانده …

نویسنده : این روزا

| بدون نظر

اگر در جامعه ای به خشک شدن دریاچه ای اعتراض کنی همچین بلائی سرت می آورند …

| ۶ نظر

با تشکر از همکاری مردم با شهرداری ، نسبت به استفاده از سطل های زباله ی شهری برای تمیز نگاه داشتن شهر و رها نکردن شیشه های مشــروبات الکلـی خود در معابر عمومی .

| ۱۱ نظر

حکم شلاق سمیه توحید لو  دیروز در زندان اوین اجرا شد . جرم او توهین به رئیس جمهور عنوان شده است . ۵۰ ضربه شلاق با دست و پاهای به زنجیر بسته سهم انسانی بود که توانست پیش از انتخابات ، زنجیره ی انسانی از میدان راه آهن تا شوش را سازماندهی کند . این دانشجوی دکترا یکی از فعالان ستاد میر حسین موسوی بود که یک روز بعد از انتخابات بازداشت شد .

* خدا را شکر پرونده ی اختلاس سه هزار میلیارد  تومانی از طریق درون سازمانی در حال پیگیری است و تنها مشکلات جامعه ما دارد با ۵۰ ضربه شلاق حل می شود .
* حرکات اینچنینی تنها بر ضعف یک سیستم صحه می گذارد و بس .
* رئیس جمهور ایران ، ایران را آزاد ترین کشور دنیا نامیده بود  .

| ۸ نظر

داستان غم انگیز یه p که حتی وقتی بزرگ شد خودش رو توی آینه یه q می بینه.

| ۸ نظر

همین اجنبی های بی خدا
که بر قایق های توریستی نشسته اند
خدا را شکر می کنند
جای ماهیگیر جنوبی نیستند
که دارد قایقش را هل میدهد
به سختی

| ۱۰ نظر

از رفتن تو تاریخ هجری غم انگیزی شروع می شود که هر روز را یک سال باید شمرد . هر سال ، سال کبیسه است . سالهایی که با زمستان شروع می شوند و با زمستان تمام .

| بدون نظر

این عکس از یک تابلوی تبلیغاتی در آمریکا گرفته شده است .

پ . ن : بخش تبلیغاتی تابلو را حذف کردم .

| ۴ نظر

وقتی مزاحم تلفنی زنگ میزنه با خشونت یا هر طور دیگه ای بهش می فهمونید که دیگه زنگ زنه . با کسی که زمانی مزاحمتون نبوده بدتر از مزاحم تلفنی رفتار نکنید . انسانه .

| بدون نظر

۱- مصرف کننده های همیشگی هستیم اما نه از عقل و نه از احساس . هیچ . همه را گذاشته ایم توی صندوقچه ی تاریخ که شاید روزی . یک نفر . از راهی دور بیاید و عقل و احساسمان را بگذار کف دستمان و بگوید : بیا . اینها را فراموش کرده بودی .
۲- جمعه ای که گذشت ، بچه های دلهای پاک باز برنامه ای برای کودکان سرطانی داشتند . برنامه ی مینیمال خوبی بود . از همینجا به تمامشان خسته نباشید می گویم .
۳- در بین همه بچه ها پسر بچه ای بود به نام مهدی . نگاه عجیبی داشت که هنوز فراموش نکرده ام . چند لحظه ای به من خیره شد تا اینکه آخر شکست خوردم و نگاهم را چرخاندم سمت دیگری . چهره ی خسته ای داشت . انگار قرن هاست که با دنیا جنگیده و خواسته سهمش را از این دنیا بگیرد . حالا ضعیف و نحیف با نگاهی خسته بادکنکی را دستش گرفته و دارد به من و به بچه هایی که روی سن دارند برنامه اجرا می کنند نگاه می کند .


| ۱۲ نظر