۱. تعطیلات تابستانی ام که از اوایل تیرماه شروع شد و تا اوایل مهرماه ادامه داشت باز جا برای مفیدتر بودن می توانست داشته باشد.

۲. حس قلی خان را دارم که قول داده بود یک کاروان را سالم به مقصد برساند اما خودش اسیر راهزن دیگری به نام مرادبیک شد. 
قرار بود پرونده نمایشگاه عکس را قبل از رفتنم ببندم. نشد. یعنی نگذاشتند. تعدادی از عکس‌ها که سفارش داده شده بود علی رغم تماس ها و مسیج های مختلف به صاحبانشان توی اتاقم روی میز ماندگار شدند. دوست داشتم قبل از رفتنم تحویل داده شوند. خدا می داند بعضی عکس ها به چه شیوه هایی به دست صاحبانشان رسید.

۳. فردا اولین روزیست که قرار است سر کلاس بروم بعد از این‌همه تعطیلی، خواستم این نوشته را همان روزهای بازگشایی مدارس بگذارم که نشد و عقب افتاد به یاد همان روزهایی که بچه های کلاس اول دانه دانه اشکشان در می آمد، دو تا از نوه های آب روشن همان هفته ی اول مهر به مهد کودک رفتند و بلافاصله به فاصله یکی دو روز از همدیگر اشکشان در آمد.
من جز همان دسته از بچه هایی بودم که نه مهدکودک فرستاده شدم و نه پیش دبستانی ، یکدفعه و خیلی گتره‌ای نشستم سر کلاس اول، (البته نا گفته نماند که یک کیف کوچک که نقاشی سه تا خرس رویش کشیده شده بود و دفتر و مداد رنگی داشتم برای خالی نبودن عریضه اما چیزی نگذشت کیفم افتاد توی جوی فاضلاب، بقالی سر کوچه درش آورد اما دیگر آن کیف کیف نشد برایمان، گوشه ی حیاط ماند تا بعد از مدتی رنگش پرید. (تا همینجایش را خوب یادم هست، دیگر نمی دانم آن سه تا خرس به کجا رسیدند و از کجا سر در آوردند.) ). بگذریم، روز اول مدرسه عین یک شیر رفتم سر کلاس اول و هیچ دلتنگی برایمان حاصل نشد.
روز دوم سر صف، درست  موقع اجرای مراسم سنتی صبحگاهی کم کم اشکمان در آمد، با گوشه ی پیراهنم پاک کردم که مثلا کسی نبیند. به هر حال شاید گریه کردن در روزی که کسی گریه نمی کرد برای خودش کار متفاوتی بود همان روزها.

۴. راستی موقع خارج شدن از بندرعباس به یک نتیجه رسیدم ، اگر مخالفید بگویید. شهریت یک شهر نه به خیابان هایش است و نه به آدم هایش و نه ایستگاه و نه …
یک شهر زمانی یک شهر می شود که پرسپکتیو داشته باشد. پرسپکتیو درخت ها، ساختمان ها ، تیرهای چراغ برق ، هر چیزی که نگاهت را به عمق خیره کند، وجود همین عمق هاست که شهر را شهر می کند، همین. 

 

| ۱۴ نظر