بندرعباس نمونه ی یک ایران کوچک است. هوای ابری و نباریدن بارانش یک نمونه ی کاملا مشهود.
دوستان هنرمندم.
بی شک در فضای سینمای استان جز کم سن و سالهای محسوب می شوم و با سنی حدود ۲۶ سال، باقی دوستان فعال از اینجانب بزرگ تر هستند، و خدایی نکرده قصد جسارت نداشته و نمی خواهم با نوشتن این متن کسی را نصیحت کنم که اصلا در جایگاهش نیستم. فقط گفتن چند نکته خالی از لطف نیست.
۱- نوشتن نقد یا گزارش یا تحلیل و … بدون استفاده از کلمات غیر ادبی و توهین آمیز ارزشش بی شک چندین برابر بالاتر از نوشته هایی است که با الفاظی چون، جوجه رنگی، حقیر، پلیکان و … نگاشته می شوند.
۲- در حین مصاحبه، داشتن اطلاعات کافی و دقیق نسبت به مطالبی که می خواهیم ارائه دهیم الزامی است. در غیر این صورت باعث سوتفاهم شده و از ارزش کاری که انجام می دهیم می کاهد.
۳- بدنبال راهی برای تعامل بیشتر و بهبود شرایط بودن بهتر است، اگر علاقه ای به این زمینه نیست بدتر نشود بهتر است. گرفتن سوتی از هم چیزی را درست نمی کند.
۴- من برادران رضایی، مهرداد امیرزاده، مرتضی نیک نهاد، امین درستکار، محمدرضا رکن الدینی، حسن بردال، حامد کریمی پور، جلیل درویشی، رهبر امامدادی، خوبیار سالاری، علیرضا احمدی و محمود شهبازی را دوست دارم.
پ.ن : هم صنفان من تعدادشان بیشتر از اینهاست. اینها الان به ذهنم رسید.
نوشته ی پیش رو متنی است که در شماره ی ۱۶ رادیوچهرازی خوانده شده است. یکی از دنبال کنندگان پیج رادیوچهرازی در فیس بوک تمام متن را دوباره نوشته و آن را همانجا زیر پست کامنت کرده است. می توانید این قسمت از رادیوچهرازی را اینجا گوش کرده و لذت ببرید.
پاییز که میشه ما بیاختیار میریم اتاق جمشید. پاییز یههو میآد، تو یه روز، مثّ بهار و بقیه. صپّ زود بیدار میشی میبینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکند. مام مث عوامالناس، مث سیاوش قمیشی و کریس دیبرگ عقیده داریم پاییز دلگیره. شباش صدای بوف میآد. به جمشید میگیم :«سر مرگی مهمون نمیخوای دلمون گرفته…؟» میگه: «بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رو. نگا نارنجیا رو. به زبان حال با انسان سخن میگه. خرمالو رو ببین!» میگم: «جمشید! نارنجی چیه؟ مهر… آبان… وای از آذر! چهجوری بگذرونیم امسالو؟»
تولّد جمشید آبانه. خب ملومه خوشش میآد. را میره میگه: «دنیا ینی محاسن پاییز». میگم: «خب چارتا مثال بزن از این محاسن!» میگه: «دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه درمیآره. پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت. آدم حظ میکنه.» میگم: «اولا چشتو درمیآرما. دوما اینکه نصفش معایبه. حیفِ تابستون نبود که همهش لخت؟» یه چایی میذاره جلومون، میگه: «حالا دلبر هیچی. شبا رو چی میگی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همهش شبه دیگه. نصفه روز غروبه.» میگم: «آقا! ما دوسّاعت شب بسّمونه. زیادم هس. میخوایم زودتر بیدار شیم، تموم شه. یه چراغی میذاریم اون گوشه تاریک روشن میشینیم ستاره میشمریم تا سحر چه زاید باز؟» میگه: «چایی از دهن افتاد.» «جمشید! اگه پاییز اینقده که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زرد و نارنجی نگا میکنن حالشون جا میآد؛ چرا ما بِلَد نیستیم؟ چرا همه رفتهبودناشون رو میذارن واسه پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟»
جمشید یه سیبیل نازک داره. سفید شده. خیلی ساله اینجاس. همهی پاییزای آسایشگاه رو دیده. میگه: «این درخت بزرگه نا نداره وگرنه بهت میگفتم پادشاه فصلها ینی چی؟» میگم: «جمشید! یادته هشت-ده سال پیشا این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفتههه رو میگم. واسه خودش هیبتی داشت قدیما. خوب با هم چسبیده بودن. آبان بود؟ یا آذر، ماه آخر پاییز… که مدیریت قدیمیه درو با لقت شیکست رفت تو، دید دست همو گرفتن، تیکّه و پاره. رفتن که رفتن. پاییز نبود؟» یه قلپ چای میخوره، میگه: «آره یادمه.» «جمشید! اون یارو که ته راهرو مینشست سرشو میکرد تو حقوق بشر چی؟ همین وقتا بود دیگه. بهش میگفتیم داداش! حیفِ تو نیس؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمیزد. فقط یواش میگف همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفمیدیم چرا آوردنش قاطی ما؟ یادته در حیاطو زدن رفتیم وا کردیم کسی نبود؟ گذاشته بودنش پشت در، بیحقوق، با چش بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا!»
جمشید پا میشه میره کنار پنجره. فک میکنه ما حالیمون نیست. هرسال همینه کارش. میگم: «جمشید! ما چرا تا این زرد و قرمزا رو میبینیم بند دلمون پاره میشه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن و ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اونیکی رو یادته رشید بود دستاشو تکون میداد؟ با عینک و سرِ فرفری وسط راهرو میگفت لبت کجاست که خاک چشمبهراه است؟ یه بارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه نزدیک بود سیرابشیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همینوختا بودا جون تو… که دیگه از نونوایی برنگشت. آخرم ورداشتن یه ورقکاغذ چسبوندن پشت شیشه که خودسر شده، اشتبا شده، باس ببخشین. آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتبا شده؟»
-با شمام عزیزم-
جمشید نشسته رو زمین کنار دیوار تکیه داده، خیره به روبهرو. عین هرسال. میشینم کنار دستش، پای دیوار. میگه: «وردار یه نارنجی بزن، رها کن این حرفا رو.» دو تا پر نارنجی میذاریم کف دستمون، دراز میکنیم جلوش: بیا توام بزن. یارو غریبههه میگه: «چیه؟ با کی کی کار داری؟» میگم: «جمشید خودتو لوس نکن بابا. نارنجی رو بزن. بلند شو بریم تو حیاط.» میگه: «جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتو. خودتم برو پی کارت.»
نشسته، تکیه به دیوار، میگم: «اگه نیای، تنها میرما!» تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار. خیره موند تا پاییز هرسال. رفتیم به مدیریت گفتیم: «ببخشین، چرا اسم این جمشیدو تو کاغذتون ننوشتین؟» گفت: «جمشید کدوم بود؟» گفتیم: «همونی که تولدش آبانه. حالام آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز.» جمشید میگه: «یه چایی دیگه بریزم؟» میگم: «چایی نمیخوام. بیا بشین. پاییز خیلی یادتو میکنم.» از پنجرهی اتاق میبینمش، وسط حیاط زردا و نارنجیا رو با پا هم میزنه. میخّنده، میخّونه: پادشاه فصلا، پاییز.
پ.ن : این پست برای یار است.
شاید درخواست تکراری باشد اما از مسئولینی که پروژه های عمرانی را در هرمزگان به دست می گیرند تقاضا داریم برای ضایع نکردن خودشان و امید واهی ندادن به مردم، از نصب تابلوهای روزشمار دست برداشته و انرژی شان را به کاری که قرار است فلان روز تمام کنند بگمارند، شاید نتیجه ی بهتری داد. با تشکر.
مستند پرتره ی زارهای ابرام ساخته ی حامد ذوالفقاری، هشتم و نهم آبان ماه ۱۳۹۲ در سالن فرهنگ فرهنگسرای طوبی به نمایش در آمد. فیلمی نیمه بلند پیرامون زندگی ابراهیم منصفی، هنرمند فقید هرمزگانی.
پرداختن به زندگی رامی بی شک کار دشواری است. ابعاد مختلف زندگی وی و همچنین روحیات و درونیات او به عنوان یک هنرمند سختی کار را چند برابر می کند. زارهای ابرام به گفته ی سازنده ی اثر، طی ۵ سال تصویربرداری شده است. حامد ذوالفقاری در این پنج سال بی شک، سختی های زیادی را برای این فیلم بین شهرهای مختلف کشیده است. مصاحبه های متعدد، و جمع آوری اطلاعاتی که همگی قرار است یک هدف را دنبال کند، و آن معرفی رامی به عنوان یکی از تاثیرگذارترین هنرمند سه دهه ی اخیر استان هرمزگان.
اما در این بین اشاره به چند نکته خالی از لطف نیست.
۱- فیلم با پوستری از یادواره ی منصفی در پانزدهمین سالگرد خاموشی وی آغاز می شود. تصویر رامی در فیلم «من کالنگ هایم را دوست دارم» ساخته ی سید حسن بنی هاشمی روی پوستر نقش بسته است. سوالی که مطرح می شود این است:
فیلم مستندی که قرار است پرتره ای از یک هنرمند ارائه دهد، آیا رسالتش آن نیست که به برجسته ترین فعالیت های آن هنرمند بپردازد؟ نقش منصفی در همکاری اش با سیدحسن بنی هاشمی در ساخت چند فیلم کوتاه که جز مهم ترین آثار سینمایی استان هرمزگان محسوب می شود چیست؟ چرا ردی از آثار منصفی در زمینه ی سینما، در فیلم وجود ندارد؟ با این وجود مخاطبی که شناخت چندانی از منصفی ندارد، چه مقدار از سوالهای ذهنی اش پاسخ داده می شود؟
۲- فیلم مستند
در فیلم مستند علاوه بر ارائه ی اطلاعات مستند به عنوان مهمترن پارامتر وجودی اش، سینمایی بودن و سینما داشتن همچون روی دیگر سکه، جز لاینفک آن همواره مطرح بوده است. فیلم به جز چند صحنه که در ادامه مطرح می شود تنها مصاحبه هایی را شامل می شود که تمامی آنها می توانست در قالب آثاری غیر از سینما نیز به مخاطب هایی که تشنه ی شناخت منصفی هستند ارائه شوند. آیا شناخت منصفی تنها با مصاحبه های که صورت می گیرد ممکن می شود؟ آیا برخی افراد که تنها چند بار او را ملاقات کرده اند می توانند اطلاعات کافی از رامی به مخاطب ارائه دهند؟ آیا کشف ابعاد دیگری از منصفی که تنها از راه سینما ممکن است، آن بخش از وجود هنری و شخصی اش که در کلام نمی گنجد، در این فیلم لازم نیست؟
البته در خلال مصاحبه ها و چند تصویر از منصفی در زمان حیاتش که توسط منصور نعیمی ضبط شده بود ما با پلان هایی روبرو بودیم که سعی بر آن داشت بار سمبولیک اثر را نیز به دوش بکشد. مردی که لب دریا قدم می زند، فردی که روی تاب نشسته و تاب می خورد، کودکانی که لب ساحل مشغول رقص و بازی هستند، زنان، مردان و کهنسالانی که در بافت قدیمی و فرسوده ی شهر حضور دارند و مشغول کار هستند، و کودکانی که در انتهای فیلم یک لاک پشت را با خود کشیده تا به آب برسانند از جمله پلان هایی بود که در بین مصاحبه ها دیده می شد. از میان آنها پلان پایانی فیلم که کودکان سعی بر آن داشتند لاک پشتی را به آب برسانند از مهم ترین و تاثیرگذارترین پلان های فیلم بود که همراه با ترانهی نهنگ منصفی تدوین شده بود. ازاین دست پلان ها که می توانست در خود اثر بنشیند و جزیی از جریان فیلم باشد کم دیده می شد یا به کلیت اثر نمی نشست.
۳- برای پلان هایی که در بازه ی زمانی ۵ ساله تصویر برداری شده است، موارد فنی همچون فولو بودن برخی مصاحبه ها از جمله سهیل نفیسی، یا خوب نبودن صدا در برخی پلان ها جای سوال دارد. فولو بودن به عمد تصویر کودکان لب ساحل که حس می شد قرار است حال و هوای فیلم را تلطیف کند، از موارد به جایی بود که می توان به آن اشاره نمود.
۴- پیش از دیدن فیلم شخصی در فضای مجازی به این نکته اشاره کرده بود که ابرام زار نداشت. اشاره ای بدیهی بود و مشخص بود که کارگردان به هدف خاصی این اسم را برگزیده است. این سوال تا پایان باقی می ماند که دلیل انتخاب اسم فیلم چیست. در سکانس های پایانی، جایی پویا محمودی می گوید که ابرام زار داشت. این یک تحلیل شخصی از سوی پویا محمودی نسبت به مسائل و مشکلات منصفی است که همچون زار در درون او وجود داشته. فرض بر اینکه این فیلم قرار است علاوه بر معرفی ابراهیم منصفی مسائل و مشکلاتش را نیز بیان کند. در این صورت چرا مخاطب درگیر این مسائل نمی شود؟ چرا مخاطب با دردهای رامی همراه نمی شود؟ آیا قرار نیست پس از دیدن این فیلم چیزی همراه با مخاطب از سالن خارج شود؟
۵- بندرعباس یکی از مهم ترین شهرهای اقتصادی ایران است که سالیان سال، اقتصادی بودنش هیچ سودی برای شهر و مردمش نداشته و این یک مساله غیرقابل انکار است. اما چه ضرورتی می طلب که فیلمساز لنز دوربینش را تنها بخش هایی را ببیند که فقر و کهنگی از آن می بارد؟ این پلان ها چه کارکردی در جریان فیلم دارد؟ آیا از لحاظ مفهومی کمکی به فیلم می کند؟ جواب قانع کننده ای وجود ندارد.
۶- برخی اطلاعات به طور کامل منتقل نمی شوند. یا برخی سوالها جواب کامل کننده ای ندارند. آمیس که در فیلم به او شاره می شود که یکی از اهرم های محرک هنری منصفی محسوب می شود چرا به آن پرداخته نمی شود؟ چه اتفاقی بین منصفی و همسرش می افتد که تصمیم می گیرد با مادرش زندگی کند؟
***
فارغ از تمام مسائلی که در بالا به آنها اشاره شد فیلم دارای ویژگی هایی است که نمی توان آنها را نادیده گرفت. تدوین روان و خوب ریتم مناسبی را به جریان فیلم بخشیده و اطلاعات موجود به طور مساوی در فیلم پخش شده است. همچنین این اثر جز معدود آثاریست که برای ابراهیم منصفی ساخته شده است. با اکران این فیلم و شناختی که از حامد ذوالفقاری دارم، بی شک می توان منتظر اثر غافلگیر کننده ی دیگری از او بود. چرا که او به هرمزگان با نگاهی خارج از محدوده ی جغرافیایی آن می نگرد. این عامل سبب می شود دست به موضوعاتی بگذارد که جزئی از زندگی روزانه ی هر هرمزگانی شده و گاها از کنار او به سادگی عبور می کند. و دلیل کم پرداختن سینماگران هرمزگانی به افرادی چون منصفی نیز همین است، منصفی بخشی از فرهنگ، هنر و زندگی هر هرمزگانی شده است.
پ.ن: در یادواره ی منصفی، گروه ها و نوازنده های هرمزگانی به اجرای قطعاتی از آثار منصفی پرداختند.
بعد نوشت : مطلبی هم احسان نفیسی نوشته برای این فیلم ، اینجا بخوانیدش.
زن در حال فرار
زن رنج دیده
زن در حال زایمان
زن سیگاری
زن در حال مقاومت
زن منتظر
زن چاقو خورده
زن مرده
زنی که سوار بر ماشینش دور می شود…
مساله ی بخشیدن بخش هایی از استان هرمزگان به فارس و تبعات منفی اش که یکی از مهمترین مسائل چند وقت اخیر استان هرمزگان بشمار می آید کماکان در هاله ای از ابهام قرار دارد. عد ه ای هم در این میان با بی تفاوتی این مساله را یک امر عادی و کاملا طبیعی جلوه داده و با ارجاع به تقسیمات کشوری به سالهای دور آن را یک حق طبیعی می دانستند. در این میان رسانه های خیانت کار ملی این جریان را با خبرهای ریز و درشت، تمام شده اعلام نموده و نقش آتش بیار معرکه را به خوبی ایفا کرده که این خودش جای بحث دارد. همچنین شبکه ی استانی مرکز خلیج فارس نیز با ترس و بی عرضگی تمام، اخبار و جریانات پیرامون مساله جداسازی را پشت تمامی برنامه های دست چندمش مخفی کرده و از آن سخنی به میان نمی آورد. اما مسائلی که این روزها مطرح می شود تلخی را ماجرا را بیش از پیش می کند.
۱– وجود روستاهایی از استان فارس نزدیک به مرز استان هرمزگان که هنوز آب و برق ندارند.
۲– رها کردن قریب به ۲۰۰ زن و مرد معتاد شیرازی در منطقه ی کهورستان هرمزگان.
در مساله ی اول جای این سوال دارد؛ استانی که هنوز برای خدمات رسانی به چند روستای کوچک خودش اندرخم یک کوچه است، چگونه می خواهد باعث آبادنی چندین بخش و شهرستان دیگر بشود؟
و مساله ی دوم چیزی نیست جز توهین آشکار مسولین استان فارس به مردم هرمزگان. حتی اگر بحث جداسازی را یک مساله ی در سیستم های بالادست بدانیم که هیچ ارتباطی به مسولین استان فارس نداشته باشد (که بعید است نداشته باشد) این اتفاق و تصمیم چیزی جز توهین مستقیم و آشکار به مقام انسانیت و مردم یک استان نیست.
از سال ۸۸ تا کنون بیشمار افرادی به خاطر انتخابات کذایی که قرار بود ا.ن از صندوق بیرون بیاید کشته شدند، یک بار کسی پیگیری نکرد که عامل آن همه خونریزی در خیابانها کیست؟ (ما هم اصلا نمی دانیم). مادر ستار بهشتی و بهشتی ها هنوز داغدار بچه هایشان هستند. اما الان یک دفعه یادشان آمده که پگاه آهنگرانی باید محکوم شود. خدا را شکر پگاه آهنگرانی محکوم شد و الان ثبات به جامعه بازگشت و عدل به معنای واقعی خودش برقرار شد…
چه عاملی باعث می شود که یک اداره بین هنرمندان یک رشته تمایز قائل شود؟
محمدرضا رکن الدینی به یک موردش اشاره کرده است. می توانید متنش را اینجا بخوانید.
۱- سالروز بالابردن دست حضرت علی (ع) توسط پیامبر، که بی شک رمز تداوم اسلام در آن روز نهفته است، در جامعه ی اسلامی ایران، ماموران گمنام امام زمان، به دختران نخست وزیر امام خمینی که پس از انقلاب اسلامی، هشت سال در دوران جنگ مسئولیت سخت نخست وزیری را به عهده داشته است، آنچنان پیشنهاد بی شرمانه ای می دهند که از ذکرش در اینجا معذورم. لازم به ذکر است که علاوه بر پیشنهاد بیشرمانه، دست ایشان را نیز گاز گرفته اند.
۲- اگر در آوردن از حصر برایتان از نوشیدن زهر هم تلخ تر است، آن عوضی هایی که گذاشتید به عنوان نگهبان را عوض کنید.
۳- احسان پیشنهاد عجیبی داده اینجا.