شهوت به جان آدمی می افتد ، فقط کافی است مدتی با آن سپری کنی ، روزی فراموشش می کنی و خیال می کنی که دیگر سراغش نمی روی . اما یک روز او سرغ تو می آید . روزی او یخه ات را می گیرد و می گوید شروع کن . بعد تو قلمت را بر می داری و صفحه ها را سیاه می کنی و در نهایت می شود یک طراحی ، نقاشی ، داستان ، شعر ، فیلمنامه ، و نمی دانم چیزی که تو را ارضاء کند . این دیگر ارضائی نیست که جنسیت در آن
فیلم در قد و قوارهی تعرف و تمجیدهای اغراق شده که پیرامونش شکل گرفت نبود. تدوین نقشش را به خوبی ایفا نکرد، جایی که میتوانست
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد