*** ساعت ۷ : {زنگ تلفن} آقای وزیر انتخاب شما را تبریک می گویم. _ شما ؟ _ مدیر امور تجهیز و نوسازی مدارس . _ {عجب دلخوشی داره} متشکرم . ساعت ۷/۳۰ : معمولا صبح ها صبحانه نمی خورم چون در حال رژیم هستم . ساعت ۸ : در دفترم هستم و هیچ نامه و ارباب رجوعی ندارم . حتی تلفن هم زنگ نمی زند . ساعت ۸/۳۰ : چون بیکار هستم و حوصله ام سر رفته به حیاط اداره می روم و کمی دست و رویم را در حوض وسط باغچه می شویم . آخیش . چه خنک
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان