اولین نامه ب خدا سلام خدا جان، خوب هستی؟ اینجا حال ما خوب است. از زمین و اسمان بر ما میبارد؛ نزولات اسمانی را میگویم. دستت درد نکند. ولی سهم ما مثل همیشه کم است. همانطور ک قول داده بودم، درسهایم را خوب خوب میخوانم. حتا دیکته را ۰.۵ نمره از ان رحیم دست و پا چلفتی ک همیشه منومن میکند و چغلی بچهها را پیش اقای درستکار – اقا ناظم – میکند، بیشتر شدم. خدا جان ولی راستش را بخواهی خیلی نامردی، من خیلی از دستت ناراحت هستم. چطور دلت امد؟! اجازه بده از اول تعریف کنم. البته احتمالن
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان