تمام این سالها را پشت بغضش پنهان کرده بود. یک ان چشمانش را بست. بغضش ترکید. تمام ۲۵ را گریست، انچه از چشمانش جاری میشد درد ادمیت بود. دستها را روی دسته گذاشت. صندلی سیاه را به عقب فرستاد. یکی از زانوانش به گوشه میز برخورد. بیتوجه روی صندلی قرمز نشست. دستها را روی میز سیاه گذاشت، اشکها جاری شده بود. موسیقی راک بی تاثیر شده بود. دست راست را بالا اورد، پس از مکثی که ب سه شماره نمیرسید، دست را پایین اورد و روی دسته صندلی قرمز گذاشت.پچپچ دختر و پسر میز روبرو مصممترش میکرد. ارنجها را روی
توی تمام دفترها و گوشه ی تمام کتاب هایش نوشته بود : به تو فکر می کنم . به تو فکر می کنم . به تو فکر می کنم . و تمام عمر فقط نوشته بود . فکر نکرده بود واقعاً .
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان
اوج سینمای پناهی «طلای سرخ» بود و «دایره». بعد از جریانات ۸۸ و دستگیری انگار پرت شد به دنیای دیگری. در این چند فیلم اخیر
تابستان ۹۱ دکتر به خاطر یک ماموریت کاری به آفریقا رفت. عکسهایش از این سفر را توی فیسبوکش میگذاشت. وقتی برگشت برای اولین بار اسم