تمام این سال‌ها را پشت بغضش پنهان کرده بود. یک ان چشمانش را بست. بغضش ترکید. تمام  ۲۵ را گریست، ان‌چه از چشمانش جاری می‌شد درد ادمیت بود.

دست‌ها را روی دسته گذاشت. صندلی سیاه را به عقب فرستاد. یکی از زانوانش به گوشه میز برخورد. بی‌توجه روی صندلی قرمز نشست. دست‌ها را روی میز سیاه گذاشت، اشک‌ها جاری شده بود. موسیقی راک بی تاثیر شده بود. دست راست را بالا اورد، پس از مکثی که ب سه شماره نمی‌رسید، دست را پایین اورد و روی دسته صندلی قرمز گذاشت.پچ‌پچ دختر و پسر میز روبرو مصمم‌ترش می‌کرد. ارنج‌ها را روی میز سیاه گذاشت و چانه روی دو دستی ک پایه شده بودند، گویی تلویزیون تماشا می‌کنند. صدای خنده شنیده می‌شد. گوشه سمت چپ روبروی در ورودی. دختر و پسری ک قبل از ان‌ها امده بودند.انگشت سبابه دست چپ با ریتم، ناخواسته روی میز می‌زد. دست راست را سمت ظرف نوشابه برد. نی را تکان داد. ظرف را بالا اورد. حال صدای کوهن در میان دود قابل تشخیص بود. چهره‌اش را از میان ماالشعیر و لیوان دید.سیگار داری؟

زمستان ۸۹

پ.ن: بخشی از متنی ک هیچ‌گاه کامل نشد

 نویسنده : احسان ن

۶ نظر موضوع: نوشته

6 پاسخ به “بغض (یازدهم)”

  1. لی گفت:

    ب احترام لحظه امدنت
    -ک هیچ‌گاه نیامد-
    سیگار می‌گیرانم
    شاید دود شوم با رویایت
    ****************
    تو هم تنت به تن من خورده واسه کامل نکردن متون احسان جان :D

  2. سلام مهربان
    جالبه توي داستانات حتمابايدكلمه سيگارباشه

  3. آنيموس گفت:

    يك نخ سيگار بهمن دول جيگري سويسي،دود كردم به سلامتي هر جي آدم تنها و خسته است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.