اولین برخورد من و محمد ( اصغر ) نریمانی بر میگردد به سال هشتاد و دو . زمانی که هنوز فرهنگسرای شهید آوینی به پارکینگ امامزاده سید مظفر تبدیل نشده بود . آن زمان که جلسات چهارشنبه داستان منحل نشده بود و هنوز شور و شوق رفتن به فرهنگسرا بین بچه ها دیده می شد ، در یکی از همان جلسات داستان بود که دیدمش و بعدها آنقدر آشنا شده بودیم که تدوین اولین فیلمش را با هم انجام دادیم سال هشتاد و شش . محمد به غیر از ساخت فیلم ، کارگردانی یک تئاتر را هم در کارنامه اش
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها