تاریخ درس خوبی نبود که معلم قرآن و دینی و عربی و پرورشی شد معلم هنر – اسب، خودش بیاید پای تخته – تو گوسفندی هر روز سر صف تکرار می کردیم و مدیر باغ وحش، یک بار گورخری را آنقدر زد آنقدر زد گوشه ی حیاط که سیاه شد ـ آقا اجازه ما تکراری سروده شده ایم رام کننده که تسیبحش را می چرخاند گوسالهها را فرستاد سر کلاس اما هیچ گاوی ظهر به خانه بازنگشت گفتم : تاریخ درس خوبی نبود بیا کریم خان را قدم بزنیم پ.ن : این شعر دیگر شعر من نیست :)
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها