ما در پلازا، همدیگر را بدرود گفتیم در پیاده رویِ آن طرف خیابان من روی بر گرداندم و پشت سرم را کاویدم تو بر میگشتی و دستانِ خدا حافظی ات، در اهتزاز بود رودخانه ای از وسایل نقلیه از میان ما میگذشت ۶ بعد از ظهر بود آیا نمیدانستیم که از پس آن رودخانه ی دوزخی غمبار دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید ؟ ما همدیگر را گم کردیم و یک سال بعد تو مرده بودی و من حالا یادهایم را میکاوم و خیره بدانها مینگرم و فکر میکنم که این اشتباه است که انسان با خداحافظی جزیی مبتلای جدایی
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان
اوج سینمای پناهی «طلای سرخ» بود و «دایره». بعد از جریانات ۸۸ و دستگیری انگار پرت شد به دنیای دیگری. در این چند فیلم اخیر
تابستان ۹۱ دکتر به خاطر یک ماموریت کاری به آفریقا رفت. عکسهایش از این سفر را توی فیسبوکش میگذاشت. وقتی برگشت برای اولین بار اسم