ما در پلازا، همدیگر را بدرود گفتیم در پیاده رویِ آن طرف خیابان من روی بر گرداندم و پشت سرم را کاویدم تو بر میگشتی و دستانِ خدا حافظی ات، در اهتزاز بود رودخانه ای از وسایل نقلیه از میان ما میگذشت ۶ بعد از ظهر بود آیا نمیدانستیم که از پس آن رودخانه ی دوزخی غمبار دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید ؟ ما همدیگر را گم کردیم و یک سال بعد تو مرده بودی و من حالا یادهایم را میکاوم و خیره بدانها مینگرم و فکر میکنم که این اشتباه است که انسان با خداحافظی جزیی مبتلای جدایی
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها