ما در پلازا، همدیگر را بدرود گفتیم
در پیاده رویِ آن طرف خیابان
من روی بر گرداندم
و پشت سرم را کاویدم
تو بر میگشتی
و دستانِ خدا حافظی ات، در اهتزاز بود
رودخانه ای از وسایل نقلیه
از میان ما میگذشت
۶ بعد از ظهر بود
آیا نمیدانستیم
که از پس آن رودخانه ی دوزخی غمبار
دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید ؟
ما همدیگر را گم کردیم
و یک سال بعد تو مرده بودی
و من حالا
یادهایم را میکاوم
و خیره بدانها مینگرم
و فکر میکنم که این اشتباه است
که انسان با خداحافظی جزیی
مبتلای جدایی بی نهایت شود
شب قبل، پس از شام
بیرون نرفتم
و سعی کردم چیزهایی بفهمم
دوره کردم آخرین درسی را که افلاطون
در دهان معلمش گذاشت
خواندم که روح تواند گریزد چون جسم مرد
روح نمیمیرد
گفتن بدرود برای انکار جدایی است
آدمها خداحافظی را اختراع کردند
زیرا فکر میکردند بی زوالند
با اینکه میدانستند زندگی اشان را دوامی نیست
در ساحل کدام رودخانه
این گفتگوی نامعلوم را فرو خواهیم گذاشت؟
آیا ما دوتن
دلیا و بورخس
اهل شهری نبودیم که یکبار در جلگهها
ناپدید شد؟
آدمها خداحافظی را اختراع کردند
خورخه لوییس بورخس