گاهی شبها که از جلوی بانکِ کنار خونه رد میشدم، میدیدم جلوی در بانک طوری خوابیده که باد کولر از زیر در خنکش کنه. شب اول تصورم این بود که تا فردا صبح میمیره اما شبهای بعد هم جلوی در بانک طاق باز میخوابید و فردا باز غیبش میزد… کمی بعد پاکت سیگاری کنارش دیده می شد… و چند شب بعد موقع رسیدنم بیدار بود و قدم میزد. آخرین باری که دیدمش با یک مخاطب خیالی حرف میزد… نصفهی سیگار توی دستش بود و داشت گله و شکایت میکرد… اینکه معتاد و بیخانمان بود رو نمیشد حدس زد اما میشد
با بالا گرفتن تب تبدیل عکسها به فرم نقاشیهای استودیو جیبلی، دیدم برای این کار هوش مصنوعی باید نسخه پلاس خریده باشید اما هوش مصنوعی
نوروز انگار تنها همون روز اولش آدم رو با یک حس و حال نو شدگی سنجاق میکنه. روزهای بعدش انگار دوباره میافتی توی یک سرازیر
سالها پیش جایی نوشته بودم: «یه روستا هست که سر جمع نوزده تا دختر داره توش. تا حالا هیچ شعر عاشقانهای برای هیچ کدوم از
در اینکه شکست خوردن بخشی از زندگی آدمیست شکی نیست. اینکه ممکن است انسان از هر شکستی پلهای برای پیروزی آیندهاش بسازد دور از ذهن
داستان نویسی آمریکا را به این صورت دوره بندی میکنند: ۱۸۳۰ – ۱۸۶۵ = دوره ی رمانتیک ۱۸۶۵ – ۱۹۰۰ = دوره ی رئالیسم ۱۹۰۰