گاهی شبها که از جلوی بانکِ کنار خونه رد میشدم، میدیدم جلوی در بانک طوری خوابیده که باد کولر از زیر در خنکش کنه. شب اول تصورم این بود که تا فردا صبح میمیره اما شبهای بعد هم جلوی در بانک طاق باز میخوابید و فردا باز غیبش میزد…
کمی بعد پاکت سیگاری کنارش دیده می شد… و چند شب بعد موقع رسیدنم بیدار بود و قدم میزد.
آخرین باری که دیدمش با یک مخاطب خیالی حرف میزد… نصفهی سیگار توی دستش بود و داشت گله و شکایت میکرد…
اینکه معتاد و بیخانمان بود رو نمیشد حدس زد اما میشد با قاطعیت گفت این هم عین هشتاد میلیون ایرانیِ دیگه محتاج اینه که یکی باشه باهاش حرف بزنه… حداقل یک شنونده باشه…