اجدادمان فکر میکردند ما از نسل نوحیم. عمرمان زیاد است. همهشان هم پُر پر ۱۲۰ را داشتند. تا رسید به عموی پدربزرگم. تولد ۸۵ سالگیاش سُر و مر و گنده شمعش را فوت کرد و همه خندیدیم و برگشتیم خانه. فردایش خبر آوردند شجره نامهی خاندانمان پیدا شده. تمام بحثهای مربوط به سن شایعه بوده و همهی اجداد سر ۸۵ سالگیشان فوت شدهاند. عموی پدربزرگم طاقت شنیدن این واقعیت را نداشت.
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان