خداحافظی کردیم، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خیابانها خلوت و چراغها خاموش و شهر خاموش. با خودم فکر کردم اگر تمام سهم ما از این دنیا همین باشد چه؟ همین ساختمانهای سرد و بی نظم و کوچههای درهم، همین خیابانهایی که هر روز به یک سمت سوقمان میدهند. همین هوایی که نیمی از سال خانه نشینمان میکند. همین بازارهای شلوغ با قیمتهای صد تا یک غاز و تورمی که هیچ کس به گرد پایش نمیرسد. همین جیبی که هیچوقت به اندازه کافی پر نمیشود. همین مسئولانی که بویی از مسئولیت پذیری نبردهاند و نمیخواهند که ببرند. همین ما، مردم
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان