خداحافظی کردیم، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خیابان‌ها خلوت و چراغ‌ها خاموش و شهر خاموش. با خودم فکر کردم اگر تمام سهم ما از این دنیا همین باشد چه؟ همین ساختمان‌های سرد و بی نظم و کوچه‌های درهم، همین خیابان‌هایی که هر روز به یک سمت سوقمان می‌دهند. همین هوایی که نیمی از سال خانه نشینمان می‌کند. همین بازار‌های شلوغ با قیمت‌های صد تا یک غاز و تورمی که هیچ کس به گرد پایش نمی‌رسد. همین جیبی که هیچوقت به اندازه کافی پر نمی‌شود. همین مسئولانی که بویی از مسئولیت پذیری نبرده‌اند و نمی‌خواهند که ببرند. همین ما، مردم خاکستری. همین شهر خاکستری که شاید به زودی دریایی هم برایش نماند…

اگر همه سهم ما از زندگی همین باشد چه؟

اگر ناچارمان کننده که به این سهم قناعت کنیم چه؟

اگر دیگر هیچ چیز برایمان نماند چه؟

چیزی مانده؟

بدون نظر موضوع: نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.