سن که بالا میره و بر سر موی سپید میزنه، راه رفتن که سخت میشه و نفس آدمی تنگ میاد… دست ها که به لرزه میفتن و لحظه های زندگی سخت می شن همه خاطرات خوب از آن گذشته ها میشن. اونجاست که آدم باور میکنه “نه! مثل اینکه دیگه فرصتی ندارم” اونجاست که باور میکنه زندگی یه لحظهست! مهم نیست خوب یا بد فقط یه فرصت کوتاهه! همونجاست که ناامیدی رو باور میکنه! میفهمه احتمالا تو این پرش آخر پاش میره رو خط و نوبتش تموم میشه. از همونجا راهشو کج میکنه و مسیرشو میندازه تو کوچه پس کوچه
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان
اوج سینمای پناهی «طلای سرخ» بود و «دایره». بعد از جریانات ۸۸ و دستگیری انگار پرت شد به دنیای دیگری. در این چند فیلم اخیر