امشب بعد از سالها پدرم روایتی رو گفت که تا به امروز ازش اطلاعی نداشتم.سالها میدونستم پدربزرگم در گذشتههای دور به خوزستان مهاجرت کرده اما نمیدونستم چرا. یعنی در تصورم این بود به خاطر شغلش منتقل شده اما انگار اینطور نبوده.پدربزرگم در گارد گمرک اسکله بندرعباس شاغل بوده، رضاشاه برای تبعید به اسکله بندرعباس میاد. پیش از رفتنش، پدربزرگم چند کلامی همصحبتش میشه. چند کلام همان و تبعید کردن اون هم به خوزستان همان.عجیب بود برام، عجیب.
نوروز انگار تنها همون روز اولش آدم رو با یک حس و حال نو شدگی سنجاق میکنه. روزهای بعدش انگار دوباره میافتی توی یک سرازیر
سالها پیش جایی نوشته بودم: «یه روستا هست که سر جمع نوزده تا دختر داره توش. تا حالا هیچ شعر عاشقانهای برای هیچ کدوم از
در اینکه شکست خوردن بخشی از زندگی آدمیست شکی نیست. اینکه ممکن است انسان از هر شکستی پلهای برای پیروزی آیندهاش بسازد دور از ذهن
داستان نویسی آمریکا را به این صورت دوره بندی میکنند: ۱۸۳۰ – ۱۸۶۵ = دوره ی رمانتیک ۱۸۶۵ – ۱۹۰۰ = دوره ی رئالیسم ۱۹۰۰
«خطر لو رفتن داستان» اولین رمان عطیه عطار زاده تمام تلاش خود را کرده که اثری خاص و قابل توجه به نظر برسد،اما آیا واقعا