۶ تیر ۱۴۰۴

پیشنهاد فیلم

پیشنهاد کتاب

بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله‌، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم هم نشد بروم پیشش. خانه‌اش هنوز محله پانصد دستگاه سر خیابانی بود که به اسم پسر شهیدش نامگذاری کرده بودند. همین چندین روز پیش که مادرم به او سر زده بود، تصویری تماس گرفت تا چند کلامی با هم حرف بزنیم. جز شوخی‌های همیشگی چیزی نگفت. یکبار که تهران خانه پسرش رفته بودم و خودش هم بود دائم شعری قدیمی می‌خواند که سر به سرم بگذارد، که: مهمان روز اول ناز و نیازی، روز دوم نون و پیازی روز سوم چوب درازی. توی یک سال گذشته این دومین بار بود که به هر ترتیبی می‌شد تصویری گپ می‌زدیم و می‌گفت: شهاب برات یه پیازی بزرگی کنار گذاشتم. میخندیدیم. اما خاطره شیرین‌تر صبح همان روزی بود که شعر نون و پیاز را برایم خواند. داشتیم سر سفره صبحانه می‌خوردیم. یک تکه نان محلی که سفت شده بود را از آن سمت سفره انداخت سمتم و گفت: «این نون دندون فیلم هم نمیگیره. شهاب تو بخور». هنوز که یادش می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. توی همین روزهای جنگ و درگیر و دار قطعی اینترنت، توی گروه خانوادگی پیام گذاشتم که همگی خبری از احوالشان بدهند. دو روز بعد اولین پیام از برادرم توی گروه نوشته شد که متاسفانه خاله فوت شد. باورکردنی نبود. همه چیز به یکباره اتفاق افتاده انگار. بدون هیچ بیماری زمینه‌ای. در عرض چند ساعت. جز خاطرات خوب چیزی از او در ذهنم نیست.

۹۶ خفه‌خون
۹۸ خفه‌خون
۴۰۱ باز هم خفه‌خون
دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون می‌رسید به صفوف اسلحه به دستان هم می‌پیوستید.
الان: اشک تمساح.

گه خوردید، شما طرفداران خجالتی استبداد بودید و الان نقابتون افتاده. تاریخ پر فراز و نشیب این خاک از وجود لکه‌های ننگی چون شما چرک‌آلوده.

اوج سینمای پناهی «طلای سرخ» بود و «دایره». بعد از جریانات ۸۸ و دستگیری انگار پرت شد به دنیای دیگری. در این چند فیلم اخیر بیشتر داشت ادای خود گذشته‌اش را در می‌آورد. این فیلم آخرش را ندیدیم هنوز اما می‌شود حدس زد این نخل طلا هم از جنس همان اسکار دوم فرهادی‌ست.‌

نوشته‌های پیشین

ما در استودیو جیبلی

با بالا گرفتن تب تبدیل عکس‌ها به فرم نقاشی‌های استودیو جیبلی، دیدم برای این کار هوش مصنوعی باید نسخه پلاس خریده باشید اما هوش مصنوعی

در حال و هوای این روزها

نوروز انگار تنها همون روز اولش آدم رو با یک حس و حال نو شدگی سنجاق می‌کنه. روزهای بعدش انگار دوباره می‌افتی توی یک سرازیر

سوسوهای روستایی در دور دست

سالها پیش جایی نوشته بودم: «یه روستا هست که سر جمع نوزده تا دختر داره توش. تا حالا هیچ شعر عاشقانه‌ای برای هیچ کدوم از

در باب شکست خوردن

در اینکه شکست خوردن بخشی از زندگی آدمیست شکی نیست‌. اینکه ممکن است انسان از هر شکستی پله‌ای برای پیروزی آینده‌اش بسازد دور از ذهن