
نمایشنامه «خواب در فنجان خالی» داستان زوج جوانی را روایت میکند که بعد از فوت عمه پدربزرگشان (عمهآقا) شروع به تدارک مراسم عزاداری میکنند. مراسمی که بعد از چند ساعت برهم میخورد. عمه آقا دوباره زنده میشود. او که فرامرز و مهتاب را مجبور کرده بود که با هم ازدواج کنند، حالا بعد از چند سال که آنها را عذاب داده قصدی برای مردن ندارد. چون بعد از مرگ او فرامرز و مهتاب از همه جدا شده، خانه قدیمی و اشرافیاش فروخته شده و ارث بین فرامرز و مهتاب تقسیم میشود. پس از بازگشت عمه آقا به زندگی ما در
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها