دست می کنم توی جیبم و تکه کاغذی که حالا مچاله شده رو در میارم . یه شماره تلفنه که مطمئنم اون طرف خط کسی گوشی رو بر میداره . شماره رو از برم و لزومی نداشت که باز بهش نگاهی بندازم . گوشی رو بر میدارم و شماره ی تو رو می گیرم . چند تا بوق می خوره و جواب میدی . می دونم که نمی دونی این همه راه اومدم که تو رو ببینم . توی این شهر شلوغ که بین پونزده میلیون جمعیتش شانس اتفاقی دیدنت یک در پونزده میلیونه . منتظرم که با تعجب یا خیلی جدی بپرسی ؛ بله ؟ اما صدات رو نازک می کنی و انگار که منتظر  تماس بودی که می گی : 

– سلااااااااااااام . خوبیییییییی؟

خشکم می زنه . تو من رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتی و توقع داری اونی که پشت خطه با خوشحالی جوابت رو بده ، مثل همیشه که  که جوابت رو میداده  . شاید هم با حس عاشقانه ای جواب میده که تو دوست داری همیشه از زبونش بشنوی . اما من همیشه یک حالت بیشتر نبودم ، معمولیه معمولی… ، طوری که با  این صدا و لحن  ته دل هیچ کسی به لرزه در نمیاد . سرد سلام می کنم . هنوز بُهتم زده و تو هم تعجب می کنی وقتی صدای من رو میشنوی . می گم که اومدم . صدام به خاطر سرما می لرزه . ناراحتی سردی رو بیشتر می کنه . این رو تجربه کردم . بعد لحن صدات میشه مثل همیشه . مثل تمام روزهایی که حرف میزدیم و تو خیالت راحت بود که ممکنه هیچ وقت اراده نکنم بلند شم این همه راه رو به خاطر دیدنت بیام یا اینکه خیلی زمان میبره که باز برگردی به شهر خودمون . بعد آرزو می کنم که ای کاش اراده ای داشتم که می تونستم با تمام گذشته هایی که با تو داشتم ، تمام گذشته های شفاهی که همین تلفن لعنتی برامون درست کرد خداحافظی کنم و گوشی رو برای همیشه بذارم و دیگه هیچ وقت شماره ی تو رو نگیرم . اما من بی اراده ترین آدم روی زمینم . آنقدر بی اراده که وقتی اون روز که به جای تو یک پسر غریبه جواب تلفنت رو داد هیچ چیز نگفتم و امیدوار بودم که یک روز بگی که تمام این اتفاقات یک بازی بوده و بس .  من علاوه بر بی اراده بودن ، یک خیالباف افراطی ام …

۸ نظر موضوع: نظم و نثر

8 پاسخ به “گذشته های شفاهی یک خیالباف – داستان کوتاه”

  1. جیغ گفت:

    حس کردنش تجربه ی بدیه

  2. سلام
    جالب بود.درضمن عكس ابعادش بزرگ كردم ولي نكشيدم

  3. امروز اگه وقت كردي ساعت ۶منتظرحضورسبزتون هستم

  4. پروین گفت:

    دردناک بود و تجربه کردن این حس دردناک تر از هزار هزار بار خوندنشه…نوشته هات رو خیلی دوس دارم همزاد پنداری عجبی در من ایجاد می کنه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.