همیشه در توصیف ذهنیات خودم به دیگران این طور می گفتم : اگر مغز من رو باز کنند ، دنیا رو لجن بر می داره . اما جدیداً علاوه بر آن ، متن دیگری هم اضافه شده که احتمالاً به خاطر طولانی بودنش هیج وقت در گفت گوهایم آن را سطر به سطر برای طرف مقابل نخوانم و باز به همان جمله ی بالا بسنده کنم . این متن در ادامه آمده …

***

عنوان خبر این بود : ترافیک اطلاعات باعث بوجود آمدن میگرن می شود . یا چیزی شبیه به این به هر حال هر چه بود عنوان خبر تنها یک معنی می توانست داشته باشد و بس و آن هم اینکه اطلاعات زیاد ممکن است عاملی شود برای بوجود آمدن میگرن . داشتم با تلفن حرف می زدم که این خبر را خواندم . طوری خواندم که دوست پشت خط هم بشنود . بعد گفتم : در مغز من بزرگراه بزرگیست که تنها یک موتورگازی در آن تردد می کند . خندیدیم ، من و دوستی که پشت خط بود .

***


چند روزی گذشت ، اما من هر روز به همان شخصی فکر می کردم که روی موتور گازی اش نشسته . حالا مضطرب است ، خوشحال و ناراحت و بی خیال است را نمی دانم . هر چه هست برای خودش ویراژ می دهد . در همین بزرگراهی که هیچ چیز دیگر در آن پیدا نمی شود . قاعدتاً اگر بخواهیم مغز را به بزرگراهی تشبیه کنیم که اطلاعات همچون ماشین های بزرگ و کوچک ، انواع و اقسام موتورسیکلت ها و دوچرخه ها در آن تردد می کنند آن موتور گازی تک و تنها چیزی جز یک عنصر اطلاعاتی محسوب نمی شود . اما احساس می کنم تشبیه همین موتور گازی که احتمال زیاد قراضه هم هست به یک جز کوچک دانائی درست ترین تصویر ممکن باشد از چیزی که در تمامی مغزم پیدا می شود . حالا این موتور سوار می تواند یک کوله پشتی هم داشته باشد . یک کوله پشتی که می توان تویش چند قطعه عکس و یک سری دست نوشته پیدا کرد . موتور سوار هم بی هدف همین طور به موتورش گاز می دهد بی آنکه برایش مهم باشد ممکن است جایی بنزین تمام شود .
این شخص هم هیچ ویژگی متمایزی ندارد . چون در مغز همه ی انسان ها حداقل یک موتورسوار هست . حالا ممکن است محتویات کوله پشتی آنها بیشتر از چیزی باشد که در کوله پشتی موتور سوار مغز من ویراژ می دهد . البته یک چیز را نمی توان نادیده گرفت و آن هم جنازه هائی است که دو طرف جاده روی سر و کول هم ریخته اند . اگر این جنازه ها دست کم یک گروه چند نفره را تشکیل می دادند ، می توانستند از حرکت موتورسوار جلوگیری کنند و یا حداقل یکی خودش را به ترک موتور سوار برساند و او را به سمت مقصدی که خودش می خواهد هدایت کند . هر چه باشد از بی هدفی خود موتور سوار که بهتر است .

***

جنازه های دو طرف جاده هر کدام متعلق به انسانی بوده که یا اندیشه ی اعمال خیر در ذهن خود داشته یا اندیشه اعمال شر . خیرها و شرها در مغز من سالیان سال جنگیده اند ، خسته شده اند و استراحت کرده اند و بنا به قانون همیشگی جنگ تا جائی که توانسته اند کوتاه نیامده اند ، و حالا پس از سالیان سال تقریباً تمامشان نابود شده اند و حالا جز چند سرباز که یا خودشان را به مردن زده اند و یا زنده اند  و به سمت جنازه های دشمن شلیک می کنند ، سرباز دیگری نمانده . همه مرده اند و زنده ها آنقدر تعدادشان کم است که نمی توانند مانع حرکت موتور سوار شوند . آنها تنها از این سمت جاده شلیک می کنند به جنازه های آن طرف جاده . شلیک به مرده که کار پیچیده ای نیست . اگر چه برای موتور سوار هیچ تفاوتی نمی کند تعداد مرده ها اما همین تنهایی باعث تنبلی اش می شود . حتی اگر به مقصد نا معلومی هم در حرکت باشد نبودن هیج موتور و دوچرخه و ماشین دیگری باعث می شود که او دیگر به این فکر نکند که باید از کسی جلو بزند یا اینکه ممکن است از همه عقب بماند . چون برای یک وسیله ی تنها ، رقابت کردن معنا نمی دهد . او هر جور که بخواهد ویراژ می دهد .

پاراگراف آخر در قسمت لی اضافه شده . جائی که به اختصار معرفی کرده ام خودم را …

۱۲ نظر موضوع: بدین سان

12 پاسخ به “ویراژ دادن میان جنازه های اطراف جاده”

  1. 27 گفت:

    wowww!!!!! che mesaale khoobi!!!
    motorsavaar va jenaze haaye atraafe jadde! kheili khoob bood!
    motor boodanesh kheili khoob bood kheili
    vaghean lezzat bordam az didane zehne khodam!

    • لی گفت:

      سلام
      مرسی علی جان . ممنون از لطفی که نسبت به من داری …
      می دونستم اشتراکات ذهنی داریم . خوشحالم بایت این مسئله …
      باز هم سپاس

      • 27 گفت:

        terrafici az tanhaee o bisooee ke hamsoo mishavad ba maghsoode bimaghsadi az nemidanam kojahaee ke har rouz be hezaaran gholle ash so’oud mikonim!

        • لی گفت:

          بله علی جان ، صعود می کنیم بی هدف . به قله هائی که شاید در هیچ کجای زندگیم هم قرار نبود وجود داشته باشند . من هم روزانه هزار بار صعود می کنم … بی دلیل . بی هدف و بی انگیزه

  2. علوي گفت:

    با مطلب « من گريستم آقاي استاندار شما چطور» به روزم
    http://alialavi.blogsky.com

  3. سیما گفت:

    حالم مان نهتر از حال اون موتر سوار نزار نیست باور کن .افسرده بیتفاوت خسته از رفتن و رفتن و نرسیدن و گاه هم اصلان خود هدف گم میشود رفتن و نفهمیدن و در دنیای خود بودن هدف است. نه دنیای بیرون

    • لی گفت:

      سلام
      ممنون . شاید همین طور که شما میگید باشه . تعبیر زیبائی بود . شاید در خود گم شدن هدف باشد که به احتمال زیاد من هم همین هدف رو نا خواسته انتخاب کردم .

  4. نرگس گفت:

    می‌خواستم یک چیز بگویم اما ناخودآگاه دیدم دارم به موتورسوار خودم فکر می‌کنم.
    بروم از بابای بچه‌ها اسم یک ماشین آخرین مدل را بپرسم؛ بیاندازم زیر پای موتورسوارم.
    ؛)))
    از فانتزی پست‌تان خیلی خوش‌ام آمد. فکر می‌کنم قرار بود انتقادی به ذهنیات خودتان باشد اما نتیجه‌اش کاملا برعکس بود؛ این پست، تراوشات یک ذهن ِفعال بود.

    • لی گفت:

      سلام
      ممنون از اینکه روحیه دادید . باید در بزرگراه ذهن هر انسان انوع و اقسام وسایل تردد کنند . که متاسفانه نصیب ما یک موتور قراضه شد .

  5. چپ دست گفت:

    یه سوال… موتور گازیِ اون موتور سواره از نوع باک عقب هستش یا باک جلو؟!! :دی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.