در پی خانه تکانی های رایانه ای بودم که چشمم به متنی افتاد که سال هشتاد و هفت نوشته بودم برای وبلاگ دوستی . به آرشیو وبلاگش سری زدم ، دیدم هیچ اثری از این نوشته نیست . صلاح دیدم یکبار دیگر انتشارش دهم ، شاید در ذهن این بلاگستان بماند . ما که زود فراموش می کنیم .

وقتی چند سال گذشت و دیدیم چقدر سوختیم و سوزوندیم و فرقی نکردیم . چقدر ایستادیم و عبور کردن همه چقدر حبس کردیم و عقده شد و از قفس سینه همه پرید بیرون و ما زندونیش کردیم.
عطسه کردیم و گفتیم صبر
وقتی خندیدن و سکوت کردیم و خرد شدیم وقتی با سکوتشون خردمون کردن ، وقتی غرورمون زد به سیم آخر و گند زد به همه چیز…
وقتی دلم به حال خودم سوخت ، دلم به حال تمام دلنگرونیام سوخت ، دلم به حال تمام اشتباهای سر نزدم.
دارم به این فکر می کنم شاید چشمای ما مشکل داره…

۱۸ نظر موضوع: بدین سان

18 پاسخ به “سوختیم و سوزوندیم و فرقی نکردیم”

  1. فسیل زنده گفت:

    سلام
    مشکل از فرسنده است ،به گیرنده های خود دست نزنید!

  2. همیشه همینطور بوده و همیشه هم مشکل از نگاه ما بوده . و هیچ دیواری هم کوتاه تر از آرزوهای ما در دنیا نساخته است هیچ بنایی .
    پاینده باشی .

  3. نرگس گفت:

    نه‌خیر! فکر نکنم به این زودی‌ها حالتان بهتر بشود!
    ؛-)

  4. امیرعلی گفت:

    زیبا بود شهاب جان ، دمت گرم .

  5. مسعود گفت:

    این روزها هم که به مدد “فیس بوک” می توانیم همه مصیبت ها را “شیر” کنیم. می گیرند، “شیر” می کنیم. می کشند، “شیر” می کنیم. گند می زنند به آبرویمان در دنیا، “شیر” می کنیم….

  6. من هم این شک ها را می شناسم.
    وقتی منطق قبول نمیکند این سادگی های روزمره چه غولی شده!
    موفق و سربلند باشی

    • لی گفت:

      سلام
      سپاس
      به قول یه بنده خدائی
      ما که میخواستیم دنیا رو تو دستامون برده کنیم
      ببین چه طور برده شدیم تو دست پست دنیامون

  7. 'گن جیش کک گفت:

    به راستی که
    صلت کدام قصیده ای غزل
    ستاره باران کدام سلام به آسمان

    • لی گفت:

      سپاس فاطمه جان از نوشته است . اما متوجه صلت نشدم .
      شاید بد خوندمش …

      • امان گفت:

        سلام شهاب
        ما شدیم اول و اخر بازی بی مغز ذهنیت بزرگی مان
        بی خبر رسیدیم سر اول اخریی که قرار نیست دست از سرما برداره اولی آخریی همین بزرگ شدن ماست فسیل شدن ما در دستان دژخیمی باور های زمستانی فکر و اندیشه ماست
        چشم دوختیم به جگرگوشه های خطا و اشتباهاتمان دلمون لک زده واسه تکرارشون ،تکرار همین دم دستی های مانع رسیدن به خودِ خود
        صبرکردیم که یه روز آدم شیم …خب نشدیم ..زور که نیست …هست ؟ نه که نیست ما از دست رفتیم حالا من وتو هر چه عطسه زدنمون پرصدا پرت کنیم بیرون
        بازم بی هواس خودمون باختیم توی باور خرافه و حقیقت های دروغ دوروبرمان
        چه می شه گفت همین خنده های آخریی واسه مون مونده
        بخندیم بابا گوربابای خرد شدن ها

        • لی گفت:

          سلام امان جان
          چه نفسی می خواد خوندن متنت
          عالی بود…
          واقعاً باهات موافقم …
          بخندیم بابا گور بابای خرد شدن ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.