وقتی مُرد حتی پارچه ای برای کفنش نبود ، لخت و عور وسط یه بیابون افتاده بود روی زمین ، به خودش گفته بود ، وقتی که مُرد سعی می کنه درخت بشه ، یه درخت که اگه میوه نداشت حداقل یه سایه ای ، چند تا شاخه واسه زاییدنِ یه خورده برگ …
اما خب یادش نبود ، آدما وقتی تموم میشن ؛ می پوسن و می گندن و …
درخت تو ذهنشون یه خاطره است ، یه آرزو …
کود میشه دیگه
خوبه
جاااان ؟
آره . شاید .
اما تا بیابون رو رفته بود
مرسی شهاب
ببین لاک پشت رو
آره ، تا بیابون رو رفته و هنوز ناامید نشده …
حتماَ …
جالب بود.اما پایان بندیش به قدرت ابتدایش نبود.
ممنون از نظرتون .
اخه تمام سعی ام این بود اون حس پایانی خوب منتقل بشه .