وقتی مُرد حتی پارچه ای برای کفنش نبود ، لخت و عور وسط یه بیابون افتاده بود روی زمین ، به خودش گفته بود ، وقتی که مُرد سعی می کنه درخت بشه ، یه درخت که اگه میوه نداشت حداقل یه سایه ای ، چند تا شاخه واسه زاییدنِ یه خورده برگ …
اما خب یادش نبود ، آدما وقتی تموم میشن ؛ می پوسن و می گندن و …
درخت تو ذهنشون یه خاطره است ، یه آرزو …

۶ نظر موضوع: بدین سان

6 پاسخ به “سرنوشت مردی که …”

  1. من گفت:

    کود میشه دیگه
    خوبه

  2. اما تا بیابون رو رفته بود

    مرسی شهاب
    ببین لاک پشت رو

  3. جالب بود.اما پایان بندیش به قدرت ابتدایش نبود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.