پی یر خوزه که همه او را خوزه صدا می زدند و او اصلا از این اسم خوشش نمی آمد، صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شد، جلوی آینه رفت و احساس کرد که باید ریش هایش را بزند. همیشه فکر می کرد بخش سفید ریش ها که از زیر چانه شروع می شود و تا زیر لب ادامه پیدا می کند توازنی با باقی ریش های سیاه ندارد.
اول صورتش را با آب توی لگن شست . کف صابون درست کرد و تمام صورتش را کف زد. مثل همیشه از زدن سبیل ها شروع کرد و رسید به زیر چانه. جایی که همیشه زخم می شد را دوباره زخم کرد و حدودا بعد از شش الی هفت دقیقه، اصلاح صورتش را تمام کرد. باید ساعت هفت به رخت خواب بر می گشت . به همه دوستانش و حتی تعدادی از مردم شهر که تنها با آنها سلام و علیکی داشت قول داده بود که صبح ساعت هفت توی رخت خواب می رود. کت و شلوار سفیدش را از کمد بیرون آورد و پوشید . سه دقیقه به ساعت هفت مانده بود. توی تخت برگشت، دراز کشید و چشمانش را بست. مطمئن بود راس ساعت هفت می میرد.
پ.ن : این داستانک را برای پست وبلاگ «کاپوچینو با طعم پائیز» دوست خوبم بهروز عباسی نوشته بودم. می توانید پست های مربوطه را در اینجا و اینجا بخوانید.
6 پاسخ
عالی بود شهاب جان. لذت بردم.
قابلی نداره ادریس جان :)
لی عزیز داستان را در کاپوچینو هم خواندم, ب بهانه عکس حسن بردال عزیز. اما این جا بی عکس ارائه شده! داستان, فوق العاده است از همان ها شبیه ب فضاهای امریکای جنوبی و مکزیک و ان جا ها ک خودت می دانی:-) مم نون
مرسی . ممنون از نظرت. :)
در واقع خواستم تلاش کنم یک داستان رئالیسم جادویی بنویسم . البته تلاش کردم، نمی دونم در واقع چقدر موفق شدم …
یکی از تمرین های ترم یکمون نوشتن این جور داستان ها بود.
دوست عزیز تولدت مبارک
مرسیییی . ممنون از شما .
خوحالمون کردی :)