بیا یه روز
هوا اونقدری هنوز فکر می کنیم
سرد نشده
دردا اونقدری هنوز فکر می کنیم
درد نشده
همین طوری الکی
رو چمنای پارک شهر
دزدکی
بخوابیم و
کاپتان بلک دود بکنیم
یواشکی
چشامون خیره بشه به شاخه ها
تو گوشمون یه هندزفری
رامی بخونه پشت هم
چشامون آروم آروم بسته بشه
دیازپاما اثر کنن
عابرا رد بشن و بایستن و
پلیسا رو خبر کنن
یه روزی با همدیگه تو پارک شهر
پهلو لوله ی هووی
آدرس خونه رو 
میسپاریم به آب
خودمون دروغکی
گم و گور می شیم تو خواب
پیدا نشیم تا آخرش
بیا آخر یه روزی تو پارک شهر
همدیگه رو نشناسیم و
تو غرفه ها
از پیش هم رد بشیم و دور بشیم و
من برم این ور شهر
تو بری اون ور شهر

۱۸ نظر موضوع: نظم و نثر

18 پاسخ به “بیا آخر یه روزی تو پارک شهر”

  1. ناشناس گفت:

    دستم درد نکنه کاپتان بلک میکشی!!!؟؟؟
    اما راست میگی خیلی وقته ما آدما آدرس همو گم کردیم…

  2. ادریس گفت:

    یکی از همین روزا میام و باهم میریم!
    یکی از همین روزا…

  3. احسان رضائی گفت:

    به به حال کردم چه طبع شعری داری !

  4. احسان ن گفت:

    شدیدن مم نون لی عزیز
    “خودمون دروغکی
    گم و گور می شیم تو خواب”

  5. سمیرا گفت:

    شعرش خیلی خوب و قشنگ بود.

  6. صدی گفت:

    احساس کردم خیلی شخصیه
    هر دفه فقط دو سه خط اولشو میتونم بخونم

    • لی گفت:

      نه ، اصلا هم شخصی نیست.
      یک حس بود، و بعد هم اینکه بیشتر دوست داشتم یه کار شبیه این چیدمان داشته باشم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.