نوشته بود :
اگه دست من بود تو که نبودی میدادم پارکو تعطیل کنن! یعنی چی یه مشت آدم وضو نگرفته جای خاطرات ما بشینن!
همان موقع داشتم می مردم و توی دلم می گفتم : دهنت سرویس، از همان حرف ها زدی که تا ابد نباید فراموش بشود. که فراموش هم نمی شد.
یک سری خیابان و مسیر هستند که تا چند وقت پیش مرده بودند . نه صدایی نه حسی…
فقط کافیست نفس بکشیم آنجا، با هم. خودش زنده می شود. البته این ها را نگفته بودم. نقشه بود تمامشان که بعدا چیزی برای چانه باشد، لج کنیم و بعد بی افتیم توی کوچه و خیابان های این مملکت کوفتی و تک تکشان را باز زنده کنیم.

فعلا یک پارک نجات پیدا کرده بود. یک نیمکنت و یکی دو تا خیابان…
—-
بعدها پلیس گزارش داده بود که خیابان های شهر یکی یکی دارد کم می شود. تمام خیابان هایی که به دریا ختم می شد یا تمام آدم ها، خاطراتشان نیستند. فقط روی نقشه های قدیمی شهرداری تعدادی خیابان هست که به دریا می رسند. رئیس پلیس یکجا هم با چشمانی اشک بار تاکید کرده بود که هیچ اثری از رد پاهای خودش و معشوقه اش نیست. حتی تخته سنگی که عصرهای جمعه رویش می نشستند و به دریا خیره می شدند.

۱۴ نظر موضوع: نظم و نثر

14 پاسخ به “جان بخشی به اشیا”

  1. دوست گفت:

    امیدوارم در اینده بتونید پارکهای بیشتری رو با خاطرات قشنگ تر نجات بدین

  2. نرگس گفت:

    خیلی زیبا بود.

  3. احسان ن گفت:

    چ خوب…

  4. maryam گفت:

    بسیار زیبا بود

  5. مجید گفت:

    خیلی دوستش داشتم.ممنووووووووووووووون!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.