۱- هنوز از شُک نمایندگی هارد در نیامده ام. احتمالا به خاطر صدمه ای که دیده هارد شامل گارانتی نشود. پایه ریکاوری اطلاعات چیزی بیش از هشتاد تومن است . دارم به خوابگاه فکر می کنم و چند چیز دیگر، مادر تماس می گیرد که یک خبر خوب دارم. احساس می کنم واقعا خبر خوبی است. می گوید اخطار واگذاری خط همراهت آمده. می شود قوض بالا قوض. 
۲- داریم از سر چهارراه ولیعصر رد می شویم. صحنه به غایت سورئال است؛ کارگرها دارند توی چاله هایی که اطراف چهارراه کنده اند کار می کنند. صدا و آلودگی به حد اعلا رسیده است.  ماشین ها از چهار طرف چهارراه تا بیشترین امکان به هم نزدیک شده اند. مردم هم همخط ماشین ها جلو آمده‌اند. همه چهارراه تبدیل شده است به یک رینگ بوکس که ماشین ها و مردم محدوده اش را مشخص کرده اند. یک تاکسی سبز رنگ و یک موتورسوارٍ کلاه کاسکت دار با هم تصادف کرده اند. هر دو پیاده شده و همدیگر را تا می توانند آن وسط می زنند. مردم و پلیس دارند نقش رینگ بوکس را ایفا می کنند. موتور سوار بیشترین مشت ها را می زند. چون کلاه ایمنی دارد راننده تاکسی دیگر جایی را پیدا نمی کند برای حواله کردن مشت ها و لگدها. 
۳- یکی از اساتید در کلاس های نقد گفت برای بخش های مختلف نقدهایمان شماره نگذاریم. اینجا خیلی خوب است. البته خب این متن هم نقد نیست.
۴- ظهر رسیده ام جایی. خستگی امانم نمی دهد. چشمانم بسته می شود. همان موقع دوستانی مشغول ظرف شستن می شوند. صدای دیگ و قابلمه به راه است. کسی حواسش نیست انگار خوابیده ام . بیدار می شوم. دیگر خوابم نمی برد. 
شب یکی از شویندگان ظرف خواب است. دارم حرف می زنم. اطرافیان هی می گویند هیس. بدترین چیز همین است که وسط حرفت به هر بهانه ای حرفت را قطع کنند. اندکی بعد هیس کننده می خوابد و طرف مقابل حرف هایم، صدایش هنگام حرف زدن از دفعه قبل بالاتر می رود. نه  شوینده ی ظرف بیدار می شود و نه هیس کننده. 
۵- شخصی را می شناسم که مدتی است اسهال دارد. 
۶- روز پنج شنبه است. یکی از بچه ها زنگ می زند که بازداشت شده. آنقدر قضیه الکی و خندده دار است که حتی نمی شود فکرش را کرد. در مملکتی که می زنند زندانی می کشند حالا یک نفر را به جرم احمقانه ای گرفته اند. می خواهند زندانی اش کنند. درکش برایم سخت است. بلند می شویم می رویم با دوست دیگری دنبالش. با حضور شخص دیگری مشکل حل می شود. برگشتنی خسته می افتم روی تخت.
۷- سال گذشته با دوستی در مورد فعالیت های هنری اش حرف زدم. انگار چیدمان و نحوه گفتن واژه هایم درست نبود که به یکباره بهم ریخت و گفت :« من نمی خوام مثل شما فیلم های مزخرف بسازم» یعنی منظورش این بود که نمی خواهد رزومه اش را با فیلم های مزخرف پر کند. حرفی نداشتم بزنم. یک سال نشده هنوز که با شخص دیگری مثلا داریم بحث های سینمایی می کنیم اندرباب فیلمنامه. بحث جلو که می رود برافروخته می شود و می گوید : « حالا که تو فیلم های مزخرفی ساختی…» یک چیزی توی همین مایه ها، یاد یک سال پیش می افتم. آدمها در عصبانیت رک تر می شوند.
۸- گاهی حس می کنم دارم در حوضچه ی اکنون غرق می شوم. گاهی به خانه ی نداشته ام فکر می کنم.
۹- یار از دستم ناراحت است.
۱۰- همین.

۲۱ نظر موضوع: اجتماع, بدین سان

21 پاسخ به “بوی پیپ میاد الان…”

  1. احسان میرحسینی گفت:

    زمان ما ۵۰ تومن بود برا هارد
    من عاشق رینگ بوکس ولیعصرم زمان ما کار از مردم عادی گذشته بود.المپیک بود.
    وای از دست این رزومه
    حرف استادتو گوش کن
    همین

  2. بهشب گفت:

    یه سری کلمات رو خوب چپوندی تو متن که خیلی خوشم آمد.مثل شوینده

  3. ادریس گفت:

    هی روزگار… هی…

  4. دوستت دارم . بیا تو دریا شنا کن

  5. احسان ن گفت:

    برای هارد با یکی از بچه ها صحبت کنم شاید… شاید
    امان از رینگ:-)
    هر کی نخوره از استاد خله!
    شوینده گان ظرف رو خوب اومدی…
    خوب شود ایشالا بد دردی ست:-(
    شاید روزی تعریف کردم داشت چ بلایی سرم می امد!
    رک بودن نمی دانم. ولی کار تو خوب است ب چ زبانی بگویم اخر.
    مشترک است مطمئن باش.
    … مراقب باش. ادم در زنده گی فقط یار دارد. (البته یار هم مراقب باشد, ما فقط همین یک شاهاب را داریم.)
    همین. مم نون و سپاس

  6. دوست گفت:

    اقا شهاب هم باید مراقب باشن ما هم فقط همین یک یار رو داریم :)

  7. جلیل گفت:

    اندکی بعد هیس کننده می خوابد

    :)))

  8. صدی گفت:

    شهاب جان قوز درسته نه قوض

  9. صدی گفت:

    اولا که غلط کرده ن به فیلمای تو گفتن مزخرف.
    مسخره های بی عرضه. فقط بلدن غر بزنن
    ثانیا که چقد پارت هشت جمله ی آخرتو دوس داشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.