داستان پیرزنی که داشت از کنار مناره  تازه ساخته شده ای در اصفهان می گذشت را شنیده اید؟
آورده اند در حدود ۷۰۰ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می‌ساختند. ولی چند روز پیش از گشایش مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می‌دادند.   پیرزنی از آن جا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: بر این باورم یکی از مناره ها کمی کژ است!  کارگرها خندیدند. اما معمار که این سخن را شنید و زود پاسخ گفت: چوب بیاورید!  کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید….!!! فششششششااااررر…!!!  و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!  مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! سپس سپاسگزاری کرد و برای معمار و کارگران کرد و رفت…  کارگرها حکمت این کار بی‌هوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!  معمار گفت: اگر این پیرزن، در بارة کژ بودن این مناره با دیگران سخن می‌گفت و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کژ می ماند و دیگر نمی‌توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم…  این است که من گفتم در همین آغاز جلویش را بگیرم !
این مطلب را اینجا خواندم.

۲ نظر موضوع: نوشته

2 پاسخ به “داستان مناره”

  1. احسان ن گفت:

    فششششششار…
    سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.