پورزاده پرید وسط محله و گفت : من چیزی برای از دست دادن ندارم، زنش سرش را از پنجره بیرون برد و گفت پس من چی؟ پورزاده گفت :‌ تو را همین دیروز، توی تاکسی همان موقع که باید پیاده می شدی و نشدی از دست دادم. پورزاده رفت.

یک نظر موضوع: نظم و نثر

یک پاسخ به “داستانک آقای پورزاده”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.