نُه سال پیش بود، توی آبان.
عید فطر تمام شده بود و داشتم به هوای جشنواره فیلم کوتاه می رفتم تهران… از کرمان خبر رسید که پدربزرگم دیگر عمرش به دنیا نبوده… برای من در آن سال که تصاویر نقش بسته در ذهنم از پدربزرگ مربوط می شد به دوران خانه نشینی و آلزایمر و بستر بیماری خبر رفتنش درد کمتری داشت.
اما مادربزرگم نه. تصاویری که از قدیم توی ذهنم مانده بود بر می گشت به تمام آرامشی که همراهش بود، لبخندها و نگهداری از پدربزرگم. (پدربزرگم این اواخر هیچ کدام از ماها را به یاد نمی آورد، تنها چیزی که بعد از آلزایمرش خوب یادش مانده بود، نام مادربزرگم بود).
امروز بعد از نه سال، عید غدیر، صبحی که باید وسایلم را جمع می کردم و می رفتم سفر باز از کرمان خبر بدی رسید…
مادربزرگ رفته بود پیش پدربزرگم. اما اینبار همه چیز با نُه سال پیش فرق می کرد… پذیرفتنش آسان نبود…
این برای دومین بار در یک ماه گذشته بود که صبح با خبر رفتن عزیزی شروع می شد.
[در کمتر از یک ماه دو عزیزی ازپیشمان رفتند که از هیچ کدامشان تصویر تلخ و بدی در ذهنم نقش نبسته بود…]
* عنوان نوشته برگرفته از رادیوچهرازی است.
ارزوی ارامش می کنم هم برای تو و هم برای همه اون هایی ک دیگه نیستند … و هم برای خودم.
آمین
ممنون احسان. انشاالله
تسلیت می گم …….
ممنون احسان
کلمه درد دارد شاید رفته ها راضی تر باشند
شاید….
تسلیت شهاب جان
ممنون جبی جان
روحش شاد .
ممنون. انشاالله.