سیانور داستان پسر جوانیست که به تازگی از مدرسهی پلیس در زمان پهلوی فارغالتحصیل شده و برای یافتن تعدادی از اعضای حزب مجاهدین باید با یک ساواکی کارکشته (مهدی هاشمی) همکار شود. او در این بین با نامزد سابقش که هماکنون از اعضای حزب شده روبرو میشود و بین عشق و وظیفه باید یکی را انتخاب کند.
چیزی که سیانور از آن رنج میبرد داستان تقریبا تکراری آن نیست. بلکه تلاش برای روایت چندین داستان عاشقانه در یک زمان محدود است. روایتی پر از شخصیتهایی که کامل نمیشوند و در حد یک تیپ باقی میمانند. تلاش برای کلیشهسازیهای رایج سینما و تلویزیون است که در آن برخی شخصیتهای مثبت و منفی تا جایی که امکانش باشد کنتراست خودشان را بیشتر و بیشتر کنند. وقتی یک کارگردان با روحیه مذهبی دست به ساخت همچین فیلمی میزند که باید اعضای ساواک و اعضای حزب مجاهدین را نشان دهد برایش راهی جز مثبت نشان دادن شخصیتهایی که اعتقادات مذهبیشان پا برجاست نمیماند. حتی اگر شخصیتها درگیر کلیشه شوند و یا غیر واقعی به نظر برسند. سیانور خواهناخواه درگیر یک نگاه ایدئولوژیک است. اما بدتر از آن به خاطر تعدد شخصیت داستان هرکدام از شخصیتها کامل پرداخته نمیشود.