چندی پیش همزمان با دهمین سالگرد پخش اولین قسمت سریال پرطرفدار Breaking Bad شروع به تماشای این سریال کردم. زیاد اهل دنبال کردن سریال نیستم. مخصوصا سریال‌های درام. در عوض سریال‌های کمدی ۲۰ دقیقه‌ای را بیشتر می‌پسندم. اما چیزی که باعث شد دست به نوشتن یادداشتی درباره این سریال ببرم عدم توجه به برخی قسمت‌ها بود که شاید در میان تعریف‌های بی‌حد و اندازه از سریال ناگفته مانده بود. پس بنا را بر این می‌گذارم که خواننده‌ی این سطور تمامی قسمت‌ها را دیده است.
سریال از این جنبه قابل دفاع است که دست بر موضوع کمتر پرداخته شده‌ای می‌گذارد که بیننده با اطلاعاتی آن را تمام می‌کند که تا پیش از آن تجربه‌اش نکرده. نشان دادن لذت شیمی، اشاره به شروع ساخت و ورود شیشه به بازار در کشورهای‌آمریکای جنوبی و در ادامه آمریکای شمالی با چاشنی داستان‌هایی که گروه نویسندگی این سریال به آن افزوده‌اند. سریال به اندازه‌ی کافی درام و تعلیق برای اینکه مخاطب را به دنبال خود بکشد دارد. بازی‌ها خوب است و انتخاب چهرها برای هر نقش دقیق و درست است. آنقدر دقیق که مخاطب را به یاد کاراکترهای گاه اغراق شده‌ی کمیک استریپ‌ها می‌اندازد. والتر وایت. جسی پینکمن. سال گودمن. هنک شریدر و حتی رئیس اداره مبارزه با موادمخدر که بعد از آن هنک جای او را می‌گیرد. از طرفی روند تغییر شخصیت‌ها ملموس و منطقی‌ست. والتروایت ذره ذره جنایتش را گسترش می‌دهد. اسکایلر همسر وایت ذره ذره به افسردگی مبتلا می‌شود و از طرفی جسی آرام آرام روند گوشه‌گیری‌اش از والتروایت شروع می‌شود.
اما چرا این سریال را از اواسط آن کم‌کم جذابیت‌های اول خود را از دست می‌دهد و به یک اثر متوسط نزول پیدا می‌کند؟
۱- نقش پررنگ تصادف در پیش‌برد داستان
به طور مثال در فصل اول والتروایت به طور کاملا اتفاقی با شاگرد قدیمی خود روبرو می‌شود. اگر این برخورد اتفاقی و تصادفی نبود شاید والتروایت به راحتی کارش را پیش نمی‌برد. در فصل دوم زمانی که والتروایت و جسی پینکمن در چنگال توکو گرفتار شده‌اند سر بزنگاهی که غالبا مخصوص سریالها و فیلم‌های آمریکایی‌ست هنک پیدایش می‌شود. زمانی که پسرعموهای توکو برای انتقام به خانه‌ی والتروایت وارد می‌شوند باز بر اساس تصادف مایک که قبلا به خانه‌ی والتر وایت آمده همانجا می‌ماند و به رئیسش اطلاع می‌دهد تا به گونه ای جلوی قتل او را بگیرند. در فصل سوم زمانی که والتر متوجه می‌شود هنک برای پیدا کردن آزمایشگاه سیارشان قرار است به پارکینگ برود خودش را به آنجا می‌رساند. اما باید بر حسب اتفاق بادگر، که ما یک بار هم او را در آن پارکینگ ندیده‌ایم آنجا باشد تا با تماس با جسی او را به قبرستان ماشین‌ها بکشاند. کاملا اتفاقی. یا زمانی که جسی قصد دارد آن دو جوانی که برادر آندرا را کشته‌اند را بکشد سربزنگاه است که والتروایت از راه رسیده و آن دو را زیر می‌کند. یا لحظه‌ای که والتروایت زمانی به خانه‌ی ‌جسی می‌رسد که شاهد اوردز و مرگ جین نیز هست. والتروایت کمی دیرتر پس از مرگ او نمی‌رسد و یا کمی زودتر پیش از مرگ او خانه را ترک نمی‌کند. درست زمانی وارد خانه می‌شود که مرگ جین را تماشا کند تا شخصیت او برای ما کمی تیره‌تر شود.
فصل پنجم به دو بخش کاملا مجزا تقسیم می‌شود. تا انتهای اپیزود هشتم این فصل همه چیز به حالت نرمال خود باز می‌گردد. حتی رابطه‌ی اسکایلر و والتروایت هم بهتر از قبل می‌شود. تا اینکه باز سروکله‌ی تصادف پیدا می‌شود. اگر والتروایت کتاب مهمش را که می‌داند دست‌خط گیل (شخصی که هنک دستخطش را قبلا به همراه حروف اختصاری پای نوشته‌ای دیده) روی آن است را از توی سرویس بهداشتی به جای امنی منتقل می‌کرد قطعا داستان اینگونه تمام نمی‌شود. اما باید پس از بهبود همه‌ی مسائل بوجود آمده هنک در سرویس بهداشتی توی اتاق خواب والتروایت آن کتاب را پیدا کند. واقعا از این اتفاقی‌تر هم می‌شود؟
۲-سوال هایی که جواب داده نمی‌شوند
البته در کنار تمام لحظاتی که در بزنگاه‌های هالییودی شخصیت‌ها از مرگ نجات پیدا می‌کنند. یا اتفاقات خوبی برایشان رخ می‌دهد. لحظاتی هست که جوابی برای آنها پیدا نمی‌شود. مثلا در فصل ۲ اپیزود هفتم با موسیقی مکزیکی شروع می‌شود که در آن خبر از مرگ هایزنبرگ می‌دهد. خبر از مرگی که انگار اتفاق نمی‌افتد. یا حداقل با اطلاعاتی که در آن موسیقی داده می‌شود همخوانی ندارد. اصلا دلیل نشان دادن آن موسیقی چیست؟
زمانی که در ابتدای فصل چهارم گاس یکی از یاران نزدیک خود را با کاتر گردن می‌زند مشخص نمی‌شود انگیزه‌اش چیست. این مساله دقیقا مصداق همان به عهده مخاطب واگذار کردن است. در طول سریال شخصیت‌ها تحلیل‌هایی دارند که مشخص نمی‌شود کدامشان ممکن است درست باشد.
زمانی که هنک جسی پینکمن را برای بازجویی فرا می‌خواند. آخرین مدرکی که دارد پدر توکو است. او را به اتاق فرا می‌خوانند و از او می‌خواهند که شهادت دهد که در روز کشته شدن توکو او در خانه‌ی آنها بوده است. اما هیچ‌گاه مشخص نمی‌شود چرا پدر توکو هیچ جوابی نمی‌دهد. و اجازه می‌دهد که با این سکوت دستیار قتل پسرش آزاد شود.
۳- اپیزودهای اضافه یا خرده روایت‌هایی که رها می‌شوند
به قول دوستی زمانی که اپیزودهای یک سریال را پشت سر هم و بدون وقته ببینیم تازه باگ‌های آن نمایان می‌شود. اتفاقی که برای سریال بریکینگ بد نیز افتاد. اگر چه بیشترین نقد مثبت را هم گرفت. در انتهای فصل دوم با سقوط هواپیما توسط پدر دوست دختر جسی، ما یک چشم عروسک را در استخر خانه والتروایت می‌بینیم. چشمی که احساس می‌شود قرار است نقش کلیدی در داستان روایت کند. اما با گذشت چند قسمت هیچ تعریفی برای چشم عروسک پیدا نمی‌شود. نشان دادن نماهای بسته‌ای که هیچ  کارکرد داستانی پیدا نمی کنند از آن دست مسائلی بود که بارها در طول سریال آن را دیده ایم. حتی در قسمت دهم فصل ۳ ما اپیزودی داریم به نام مگس. اگر واقعا از روز اول قرار بوده سریال ۶۲ قسمت باشد. بی‌شک قسمت دهم فصل سوم یکی از آن اپیزودهایی بود که قرار بر آن داشت که این سریال را به هر شیوه‌ای هست به این تعداد قسمت برساند. این اپیزود را یک بار دیگر ببینید. واقعا چه اطلاعات مهمی قرار بود از طریق این اپیزود به مخاطب داده شود؟ اپیزودی که اطلاعاتش می‌توانست در سایر اپیزودها پخش شود.

بدون نظر موضوع: هنر و ادب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.