«خشت و آینه» محصول سال ۱۳۴۳ ساخته ابراهیم گلستان؛ داستان راننده تاکسی را روایت میکند که شبی زنی را سوار ماشینش میکند. او موقع پیاده شدن نوزادش را در ماشین جا میگذارد. راننده هر چه تلاش میکند زن را پیدا نمیکند. او بعد از نتیجه نگرفتن در کلانتری مجبور میشود بچه را شب پیش خودش ببرد. معشوقه مرد (خدمتکار کافهای که مرد بعد از پیدا کردن بچه آنجا میرود) شب را پیش آنها میگذراند و از بچه مراقبت میکند. فردا مرد برای روشن شدن تکلیف بچه ابتدا به شیرخوارگاه رفته و بعد به دادگستری میرود. در تمام تلاشهایش انگار به نتیجهای نمیرسد. او وقتی به خانه بر میگردد به زن میگوید که بچه را به شیرخوارگاه سپرده. اما زن که وجود بچه را عاملی برای نزدیکی خودش به مرد میدانسته از این کار مرد گله میکند. مرد زن را به شیرخوارگاهی میبرد، زن در آنجا بچههای مختلفی را میبیند اما انگار خبری از بچهای که شب گذشته از آن نگهداری کرده نیست.
چیزی که فیلم خشت و آینه از آن رنج میبرد، گاه برشهاییست که انگار با دقت نبوده و از طرفی دیالوگهایی که دائما تکرار میشوند. اگر چه حضور بازیگران خوبی چون جمشید مشایخی، محمدعلی کشاورز، پرویز فنیزاده و جلال مقدم را در مقابل انبوه بازیهای تیپیکال فیلمفارسیهای آن زمان نمیتوان نادیده گرفت، اما از ریتم افتادن فیلم در میانههای آن و سکانس کسالتبار پایان فیلم هنوز بعد از گذشت بیش از پنجاه سال از ساختش خسته کننده به نظر میرسد. به هر حال فیلمنامه خوب اثر، خرده پیرنگهایی که گاه پیرنگ اصلی را به حاشیه میبرند، (مثل صحنه کلانتری و صحنه اول شیرخوارگاه) از شاهکارهای فراموش نشدنیست. هر چه فیلم در تدوین ضربه خورده اما در کارگردانی، پلانهای لانگتیک و حرکتهای خوب دوربین در اکثر پلانها عالی عمل کرده است. با همین حال این اثر ماندگار در تاریخ سینما دیدنش به هر علاقمند به سینمایی توصیه میشود. وقتی میبینیم که در این فیلم چقدر نشانهها، برخی دیالوگها و شیوه روایت و پایان دایره گونه آن از ذهن خلاق کارگردانی چون ابراهیم گلستان به خوبی در کنار هم قرار گرفته تا یکی از بیادماندنیترین آثار تاریخ سینمای ایران را خلق کند.