«بیچارگان» ادامه دندان نیش لانتیموس است، پیش‌ترها گُدار گفته بود هر کارگردان تنها یک فیلم در عمر کاری خود می‌سازد، باقی تکرار همان فیلم اول است. حالا لانتیموس بعد از چند کار دوباره با این اقتباس به همان دندان نیش بازگشته. اما این‌بار او می‌خواد زندانی که برای شخصیت‌های پیشین ساخته است را به نهایت آزادی بدل کند، کودکی که قرار است در مواجهه با جهان پیش رویش کنجکاوانه هر آن‌چیزی که باید را کشف و تجربه کند.
اگر در دندان نیش دختر خانواده موفق به فرار می‌‌شود و در این نقطه‌ی عطف فیلم تمام می‌شود، اما در بیچارگان فیلم با رهایی بلا از خانه تازه شروع می‌شود. هر دو شخصیت آزادند اما بیچارگان انگار به نوعی ادامه داستان رهایی فیلم دندان نیش است.
بلا هر آنچه که برای رشد و تکاملش در این سفر قهرمانانه که منجر به نجات و رهایی‌اش می‌شود را تجربه می‌کند. این کار همانند آثار پیشین لانتیموس مخصوصا سه فیلم بلند اول او عجیب است. مغز نوزادی در بدن مادری که خودکشی کرده قرار می‌گیرد، کودک به عنوان یک نسل جدیدتر در مقابل رفتار مردسالارانه‌ی پدرش می‌ایستد و او را تنبیه می‌کند. فیلم با آنکه زمانش زیاد به نظر می‌رسد اما از ریتم قابل قبولی برخوردار است. بیچارگان اگر چه حال و  هوای غریب آثار ابتدایی لانتیموس را ندارد اما کماکان سعی دارد با آن اتمسفر هالیوودی‌اش مشتش را تا انتها برای مخاطب بسته نگه دارد.

| بدون نظر

یانیک یک مخاطب عام که برای سرگرم شدن به دیدن تئاتری در فاصله یک ساعتی محل کارش رفته، در میانه‌های اجرا تصمیم می‌گیرد که نارضایتی خودش را با صدای بلند اعلام کند.این اتفاق جذاب شروع فیلم یانیک است که کوئنتین دوپیو آن را در سال ۲۰۲۳ کارگردانی کرده است. فیلمی ساده و مهم که به وضعیت هنر در حال حاضر می‌پردازد. مخاطب کم طاقت در مقابل اثری دم‌دستی قرار می‌گیرد. هر دو سو فاقد توانایی راضی کردن همدیگر هستند. نه تئاتر به نمایندگی بازیگرانش قادر است بگوید نمایش خوب و قابل دفاعی‌ست و نه مخاطب می‌تواند بگوید این نمایش به جز سرگرم نبودن چه ضعف‌های دیگری دارد. جدال بالا می‌گیرد و یانیک به زور متوسل شده تا نمایش مورد علاقه خودش را بر صحنه ببیند. این صحنه نمایش می‌تواند تمامی هنرها را نمایندگی کند. سینما، موسیقی، هنرهای تجسمی، ادبیات و هر هنری که بین خودش و مخاطبش یک دنیا فاصله دارد. هر بخش از این فیلم می‌تواند به جنبه‌ای از وضعیت هنر و مخاطب اشاره کند، از کالاشدگی هنر که آنقدر این تکرار برای خود عوامل نمایش ملال‌آور شده که کارگردان هم دیگر در صحنه حضور ندارد تا مخاطبی که قصد دارد بخشی از فرآیند اجرا باشد اما سواد و درک چندانی ندارد و حتی تماشاچیان اندکی که نسبت به هیچ وضعیتی شاکی نیستند. به جز معدود افرادی که سالن را ترک می‌کنند یا در گوشه‌ای از آن مثانه خودشان را خالی می‌کنند. این فیلم بر خلاف کارهای پیشین دوپیو قصه و پرداخت سرراستی دارد و همین سادگی امکان پیش کشیدن مسائل مهمی چون وضعیت هنر در دنیای امروز را فراهم کرده و زیر ذره‌بین می‌برد.

 

| بدون نظر

فیلم تفریق از مانی حقیقی داستان زوج جوانی را روایت می‌کند که متوجه می‌شوند زوج دیگری در تهران دقیقا با شکل و شمایل خودشان زندگی می‌کنند. اما با این تفاوت که این زوج تازه یافته شده از طبقه اجتماعی بالاتر و البته صاحب یک پسربچه هم هستند. با این خلاصه در ابتدا ناخواسته ذهن به یاد «شاید وقتی دیگر» بهرام بیضایی می‌افتد. اما فیلم همان ابتدا تعلیق این آشنا بودن چهره‌ها را بر خلااف اثر بیضایی از بین می‌برد. اما از طرفی فرصتی که برای روایت یک داستان ماندگار پیدا می‌کند را از دست می‌دهد. فیلم در یک سوم پایانی با صحنه ورزشگاه دوباره سعی می‌کند خودش را سرپا نگه دارد اما تفریق با سوال‌های مهمی در پیرنگ و همین ‌طور از دست دادن فرصت‌هایی که از آن خوب استفاده نمی‌کند به پایان می‌رسد. این متن را نوشتم که بگویم سال ۹۴ فیلمنامه‌ای نوشته بودم به نام «ماشین پاویون»، فیلمبرداری بنا به دلایلی متوقف شد اما این فیلم مرا به یاد آن انداخت. اگر خیانت یا پیدا کردن یک شریک واقعی در زیر متن فیلم حقیقی جریان دارد. تفکیک نکردن معشوق واقعی و بعد از آن جا به جا شدن معشوقِ شخصیت اصلی با همسرش بخشی از داستان ماشین پاویون بود. یک جایی این دو ایده از دو فیلم به هم می‌رسیدند. یادش افتادم.

| بدون نظر

این متن را برای دوستی می‌نویسم که پرسید فیلم «برادران لیلا» آخرین ساخته سعید روستایی را دیده‌ام یا نه. ندیده بودم و اکنون بعد از گذشت چند ساعت از دیدنش این چند خط را می‌نویسم.
شاید انتظار زیادی‌ست که از سعید روستایی در سومین فیلمش توقع داشته باشیم که سبک و نگرش کارگردانی خودش را به ما نشان بدهد. چون اگر بخواهیم کارنامه کاری او را با کارگردانی آثارش بسنجیم واقعا دستمان خالی‌ست. فیلمساز در مقام کارگردان کدام مولفه‌ها را در آثار گذشته و جدیدش به ما عرضه می‌کند که بتوان فیلم را از منظر کارگردانی، جداگانه بررسی کرد؟ عدم همخوانی دوربین‌های روی دست با پلان‌هایی که خواهر و برادر را در یک تقارن به صورت نمای فیکس نشان می‌دهد یا اتمسفر مشترکش در دو فیلم «ابد و یک روز» و «برادران لیلا» که خبری از آن در فیلم «متری شش و نیم» نیست؟ به هر حال جواب ساده‌ای برای این سؤال وجود ندارد. اما مساله مهم‌تری که شاید بتوان در موردش بحث کرد فیلمنامه این اثر است که همچون آثار پیشین نوشته‌ی خود سعید روستایی‌ست. سعید روستایی پیش از ساخت ابد و یک روز فیلم کوتاهی دارد به نام «مراسم». داستان مادر لجبازی که برای مراسم دامادی پسرش می‌خواهد آبروی خانوادگی‌شان را حفظ کند. برای همین از همسایه‌ی طلافروش‌شان چند سکه قرض می‌کند تا از سمت فامیل‌هایشان به پسرش هدیه بدهد. مساله این است که بزرگ فامیل باید کادوی بزرگ‌تری بدهد تا بقیه هم به تبع او کادوهای بیشتری بدهند. بچه‌های مادر با این تصمیمش مخالفند. بحث بالا می‌گیرد و بچه‌ها به مادر و فامیل‌های مادرشان توهین می‌کنند. ایده جذاب و مهمی‌ست که چه طور یک خانواده از جنوب شهر برای ظاهرسازی درگیر یک اختلاف و همین‌طور بدهی سنگینی می‌شوند.
حالا سعید روستایی بعد از ده سال دوباره از روی دست خودش برادران لیلا را می‌سازد. بازی‌ها چنگی به دل نمی‌زند. مخصوصا نوید محمدزاده که کماکان همان غیرقابل باور چند کار اخیرش است. پیمان معادی باز خودش را تکرار می‌کند و فرهاد اصلانی بود و نبودش تاثیری در فیلم ندارد. (اما ترانه علیدوستی انتخاب بدی به نظر نمی‌رسد). صحنه‌های اغراق‌آمیز قصد دارد هی بدبختی و اوج فلاکت شخصیت‌ها را به یاد بیننده بیاورد. مردی که دو دانه تخم‌مرغ و سوسیس از خانه پدرش بلند کرده. پدری که توی سینک ظرفشویی ادرار می‌کند. برادری که توی سامسونتش کیک و نوشابه حمل می‌کند و آخر یک عالمه بدهی بالا می‌آورد. لحظه‌ی مرگی که در موسیقی تولد ادغام می‌شود.
شیشه احساس مخاطب هرطور شده باید ترک بخورد و اشکش سرازیر شود. راهی نیست. این خانواده باید با شتاب به سمت بدبختی مضاعفی که کارگردان قصدش را دارد کشیده شود. برای این بدبختی چه راهی بهتر از اینکه در یک نگاه «شبه» فمینیستی (بخوانید ضد مرد) که تمام برادرها عقلشان به اندازه‌ی خواهرشان لیلا خوب کار نمی‌کند دائم در حال گرفتن تصمیم‌های اشتباه باشند؟ پدرشان هم از یک طرف. اصولا وقتی شما با تعدادی شخصیت‌ احمق طرف هستید درام راحت‌تر به حرکت در می‌آید. احمق‌ها دائم در حال ایجاد یک موقعیت بغرنج جدید هستند و اینگونه تا پایان فیلم دست فیلمساز چند بار برای بیننده رو می‌شود.
سوال‌هایی که یکی از شاکله‌های فیلم را می‌سازد این است که چه طور یکهو مشخص می‌شود پدر چهل سکه دارد؟ اگر قرار نبود در خانواده‌ی فامیل مراسم عروسی باشد اصلا داستان شکل می‌گرفت و مساله سکه‌ها مطرح می‌شد؟ اصلا فیلم دو ساعت و نیم ادامه پیدا می‌کرد؟ چرا صحنه در‌ آوردن پیراهن مشکی و دست‌بوسی از قارداشعلی شبیه صحنه به قدرت رسیدن مایکل کورلئونه در فیلم پدرخوانده است؟ حتی بستن در؟ اصلا مگر همانجا یک بار مشخص نشد قارداشعلی شده بزرگ فامیل چه طور باز همه چیز عوض شد و تصمیم گرفتند که اسماعیل را بکنند بزرگ فامیل؟ این خانواده چه ویژگی دارد که اعلام کردن بزرگ خاندان باید در یک مراسم رسمی باشد؟‌ قدرتی همچون مافیا دارند؟ مگر باقی فامیل نمی‌دانند که اسماعیل آه در بساط ندارد چه طور روی سکه‌هایی که قرار است بیاورد حساب می‌کنند؟ یه تعهد محضری کفایت می‌کند؟ مخاطب به اهمیت بزرگی این خانواده چه طور باید پی ببرد؟ بستنی خوردن برادرها و دید زدن دخترهای پولدار حالا قرار است چه چیزی به ما بگویند؟ اینکه بعد از بالا رفتن قیمت دلار پولدارها پولدارتر شدند و فقیرها بدبخت‌تر؟ اصلا پروسه تبدیل شدن دلار سه‌هزاروخورده‌ای به سی‌ هزار تومانی مگر در یک سال اتفاق افتاد؟ از سال ۹۵ تا ۱۴۰۱ این پروسه طول کشید و در چند مرحله شاهد جهش قیمت دلار بودیم. بخش زیادی از این جهش قیمت دلار همراه شد با اپیدمی کرونا که در طول فیلم کلا فاکتور گرفته شده است.
سؤال در طول فیلم زیاد است و جوابی برای خیلی از آن‌ها نیست. به هر حال ساخت فیلم اجتماعی این روزها حساس‌تر از پیش است. چون مخاطب می‌داند ریشه‌ی بیشتر این ناعدالتی‌های اجتماعی کجاست و تقلیل آن به تنها تصمیمات یک خانواده بی‌انصافی‌ست. حتی اگر این خانواده و آن پدر پیر و خرفتش جنبه‌ی نمادینی‌ داشته باشند.

 

| بدون نظر

«کارامل» اولین فیلم سینمایی نادین لبکی، فیلمساز لبنانی‌ست که چندسالی‌ست او را با فیلم «کفرناحوم» بیشتر می‌شناسند. لبکی که پیش از شروع فیلمسازی بازیگری و ساخت موزیک‌ویدئو را در کارنامه خود دارد با فیلم کارامل محصول سال ۲۰۰۷ نشان داد که مدیوم سینما را می‌شناسد، کارگردانی را بلد است و به راحتی می‌تواند به شخصیت‌هایی که خلق می‌کند نزدیک شده به گونه‌ای که مخاطب با آنها همذات‌پنداری کند. کارامل داستان چند زن را روایت می‌کند که هر کدام در زندگی‌شان در جست‌وجوی عشق و محبت‌اند. روابط صمیمانه‌ای با هم دارند و همه برای سعادت دیگری تلاش می‌کنند. لبکی سعی می‌کند که تصویری واقعی از زن (فارغ از کلیشه‌هایی که گاه فیلمش در برخی صحنه‌ها به آن آغشته می‌شود) ارائه دهد. طیف سنی و اخلاقی شخصیت‌ها فیلم را از یک نگاه تک‌بعدی به زن دور می‌کند و استقلال و تلاش آن‌ها را به تصویر می‌کشد و در همین حال می‌کوشد که باورها و رسم‌های کهنه جامعه‌اش را در مقابل روحیه پر جنب‌وجوش و امروزی شخصیت‌هایش قرار دهد. کارامل اگر چه یک فیلمنامه کلاسیک و قصه منسجم ندارد و داستان شخصیت‌ها آنچنان در هم تنیده نمی‌شوند اما روایت سرخوشی زنانه کاراکترها فیلم را جذاب و دیدنی می‌کند.

| بدون نظر

پس از دیدن مستند «و عنکبوت آمد» ساخته مازیار بهاری و لحظات تلخ و دردناک این فیلم، و با گذشت بیش از بیست سال از حوادث مشهد و قاتل زنجیره‌ای آن یعنی سعید حنایی، با دو فیلم داستانی روبرو هستیم که به این شخصیت و زوایای زندگی او می‌پردازند. دو فیلم داستانی که هر کدام ضعف‌ها و قوت‌های خودشان را دارند. در فیلم «عنکبوت» ساخته‌ی ابراهیم ایرج‌زاد فیلمساز سعی دارد وفادار به داستان واقعی باشد، اسامی همان است، علت اقدام حنایی به قتل‌ها مشخص است و حتی گیر افتادن حنایی هم با واقعیت یکی‌ست. اما این فیلم هم از همان مساله‌ای رنج می‌برد که فیلم «عنکبوت مقدس» ساخته علی عباسی، نداشتن یک ساختار روایی مشخص.
وفاداری به یک داستان مستند این محدودیت را به وجود می‌آورد که سازنده فارغ از عناصر داستانی هر مسیری که واقعیت پیش پایش می‌گذارد را بی هیچ کم و کاستی بپذیرد. ما در این حالت دستمان از گره افکنی، گره گشایی و نقطه اوج خالی‌ست و هر آنچه هست کشمکش قاتل است و در نهایت گیر افتادنش. اینجاست که فیلمساز در یک اثر داستانی به یک راوی صرف تبدیل می‌شود نه قصه‌گو. عملی که در یک اثر مستند قابل قبول‌تر و پذیرفته شده‌تر است.در عنکبوت مقدس عباسی خودش را از قید روایت مستندگونه رها کرده، او اسامی را تغییر داده و در بخش‌هایی از داستان زندگی حنایی دست آورده. حتی با اضافه کردن یک خبرنگار شیوه‌ی گیر افتادن حنایی را هم دستخوش تغییر کرده. اما باز ما با آن ساختار کلاسیک روایی (چیزی که این فیلم را هم می‌توانست نجات دهد) روبرو نیستیم. رفتار شخصیت‌ها، تصویری که از خانه حنایی و روابط با زنش نشان می‌دهد بسیار طبیعی‌تر از چیزی‌ست که در فیلم ایرج‌زاد دیده‌ایم. حتی تصاویر دهه‌ی هفتادی که این فیلم با وجود فیلمبرداری در سایر کشورها اراده می‌دهد، لهجه‌ها و حتی بازیگر نه چندان شناخته شده‌ای چون بجستانی از نقاط قوت این فیلم است. با همین حال فیلم بخش‌هایی را بر خلاف فیلم عنکبوت حذف کرده که حضورشان می‌توانست به فیلم کمک زیادی بکند. حنایی از بی‌بارانی مشهد گله‌مند بود و پس از چند قتل شاهد بارش باران در مشهد می‌شود. مساله‌ای که در فیلم عنکبوت مقدس کارگردان بدون هیچ اشاره‌ای به آن، به یک صحنه باریدن باران بسنده کرده است.
ساخت یک فیلم داستانی بر اساس یک رویداد واقعی حساسیت‌های خودش را می‌طلبد، از طرفی میزان وفاداری به واقعیت و از طرفی توجه به جنبه‌های دراماتیک اثر همچون راه رفتن بر لبه‌ی تیغ است. مساله‌ای که هر دو فیلم ضعف‌های خودشان را داشته‌اند. با همین حال عنکبوت مقدس با توجه به خیلی از جزئیات قابل لمس که در فیلم شاهدش هستیم چند قدم جلوتر از فیلم عنکبوت ایستاده است.

| بدون نظر

مخاطب جشنواره فیلم کوتاه تهران غالبا بچه‌های فیلم کوتاه هستند. یعنی کم پیش می‌آید شما وارد سالن شوید و مخاطب غیر سینمایی و غیر فیلم کوتاهی ببینید. این سال‌ها هم یکی از تنها جشنواره‌هایی بود که باعث می‌شد بچه‌های فیلم کوتاه چند روزی دور هم جمع شوند و فیلم‌های هم را ببینند، که دیگر امسال با این شرایط حتی برای دیدن فیلم هم پایم را توی سالن نگذاشتم.
سال ۹۹ که فیلمم مستقیم از جشنواره فیلم کوتاه می‌توانست به جشنواره فجر وارد شود از دبیرخانه فجر چند بار تماس گرفتند اما مخالفت کردم و فیلمم را نفرستادم. فجر یک پاتوق برای علاقمندان فیلم کوتاه نیست، عملا یکی از ویترین‌های ج.ا در دهه‌ی فجر است که نشان دهد هنر بعد از انقلاب ۵۷ چقدر شکوفا شده، و البته همزمان با آن بر فیلم‌هایی که هر سال توقیف و سانسورشان می‌کنند ماله بکشند. حالا همین را تعمیم بدهید به فجر در سایر رشته‌ها. هر حضوری این ویترین را پر زرق‌وبرق‌تر نشان می‌دهد.
الان زمانه‌ی زیبا نشان دادن وضعیت نیست. حتی به قولی زمانه‌ی دو پهلو حرف زدن هم نیست. ما به واقعیت عریانی احتیاج داریم که هی یادمان بیندازد در چه سیاهی تمام‌ناشدنی نفس می‌کشیم. آن هنر ارائه شده در فجر چه کمکی به وضع موجود می‌کند؟ غیر از این است که با کمک به عادی نشان دادن وضعیت خون جوان‌های کف خیابان را می‌شورد؟

| بدون نظر

حاوی اسپویل:
تب پتروف ساخته‌ی کارگردان روس کیریل سربرنیکوف محصول سال ۲۰۲۱ روایت ذهن خلاق یک تصویرگر آثار کمیک را به نمایش می‌گذارد. روایتی تودرتو که پیش از هر چیز یادآور آثار میشل گندری کارگردان فرانسویست.
چیزی که فیلم را چند لایه می‌کند، ارجاعاتی‌ست که در طول داستان به گذشته و حال داده می‌شود. زن برفی که حالا بلیط جمع‌کن اتوبوس شده نقطه‌ی آغاز و پایان فیلم است. پیش از صحنه‌ی پایانی، پتروف وارد خانه می‌شود، خانه‌ای که با یک حرکت دوربین تبدیل به ماکت همان خانه می‌شود. پتروف پشت پنجره آمده و بی‌هیچ حرف اضافه‌ای نشان می‌دهد که تمام روایت‌های پیش از آن تصاویر ذهنی اوست. اون تنهای تنهاست. فرزندش تصویری ذهنی از دوران کودکی خود اوست. و حتی پیش از صحنه‌ی سفینه فضایی او در کمیک‌استریپش فریم معلق ماندن کودک میان زمین و سفینه را کشیده است. او تخیلات دوران کودکی‌اش و حضور آدم‌فضایی‌‌ها رو متیف‌ گونه تکرار می‌کند (دوستش، مسافر اتوبوس، حضور سفینه در آسمان و حتی همسرش زمانی که عصبانی می‌شود با آن چشمان سیاهش) یادآور حضور موجودات خیالی هستند. همان موجوداتی که پایه و اساس کمیکی‌ست که در حال کشیدن آن است.
فیلم علاوه بر ابعاد سیاسی و نقدهایی که به شرایط جامعه دارد، خالی از ارجاعات روانکاوانه نیست. تب پتروف فیلم یک‌بار دیدن نیست. اثری که برای کندوکاو در روابط، شخصیت‌ها و نشانه‌های آن شما را به دوباره دیدن دعوت می‌کند.

| بدون نظر

چند سالی‌ست که دوباره سینمای جشنواره‌پسند در سراسر جهان به سمت فیلمهایی با زمان بیش از ۱۵۰ دقیقه رو آورده. فیلم‌هایی که خیلی از آنها پیش از اکران عمومی در جشنواره‌های مهم حضور داشته و بعد از مدتی راهی پرده‌های سینما می‌شوند. «ماشین من را بران» ساخته ریوسوکی هاماگوچی با آن زمان بیهوده که صرف پلان‌های بی‌دلیل کرده هم از این قائده مستثنا نیست. فیلمی قریب به سه ساعت که داستانی کوتاه را بیان می‌کند. «مردی که بینایی‌ش کم شده مدت‌هاست بعد از فوت فرزندش با همسرش زندگی تقریبا سردی را پشت سرد می‌گذارد. او مدت‌هاست خودش را مشغول کار در تئاتر کرده و همسرش فیلمنامه‌نویسی برای تلویزیون را ادامه می‌دهد. یک شب زن اتفاقی فوت می‌کند و مرد مدتی بعد برای اجرای یک تئاتر در یک جشنواره به هیروشیما می‌رود، او با راننده‌ای که برایش انتخاب کرده‌اند دوست می‌شود و در نهایت با چالش‌هایی که دارد تئاترش را به صحنه می‌برد». فیلم در برخی از بخش‌ها توانسته بار سمبولیک مفاهیمی که در عناصر داستان وجود دارد را به دوش بکشد اما ریتم بی‌دلیل کند آن، و در جاهایی رفتارهای غیرمنطقی شخصیت به ظاهر منطقی و خونسرد فیلم با هم تناسبی ندارد. انگار با یک مهندسی معکوس طرفیم. ابتدا شخصیت بی‌نهایت آرام و کم‌حرف فیلم تعریف شده و بعد شاخ و برگ‌هایی به آن اضافه کرده‌اند. دختر راننده یک‌جا یادش می‌آید مرد را باید ببرد به کارخانه بازیافت زباله، یک جا مرد دختر را مجبور می‌کند که با هم به روستای دختر بروند و بعد توی برف شروع می‌کنند به زار زدن، یک بار هم به جای اینکه شیشه ماشین را پایین بکشند سان‌روف را باز می‌کنند تا در یک قاب دست‌هایشان را کنار هم بگذارند که دود سیگار داخل ماشین نیاید. یا ابتدای فیلم مرد برای رفتن به فرودگاه حاضر است ماشین را با خودش ببرد فرودگاه و یک هفته در غیابش آن را در پارکینگ بگذارد اما همسرش او را به فرودگاه نرساند تا مرد بلافاصله بعد از کنسل شدن دوباره با همان ماشین، غیر منتظره به خانه برگردد و ببیند عین همه فیلم‌ها و داستان‌های کلیشه‌ای همسرش در حال خیانت به اوست. فیلم از این کلیشه‌ها و شعارها و افاده‌ها کم ندارد.
شاید نامی با عنوان «بیا با هم حرف بزنیم» یا یک چیزی در همین مایه‌ها می‌توانست بار معنایی فیلم را بیشتر به دوش بکشد. فیلمی که سراسر بر پایه گفت‌وگو شکل گرفته می‌توانست در ویترین خودش هم به این موضوع اشاره کند که مثلا ما آدمهایی که حتی حرف همدیگر را به خوبی نمی‌فهیم یک اثر از چخوف را با هم اجرا می‌کنیم و چه چیزی بهتر از دست گذاشتن روی سوژه‌های اینچنینی که جشنواره‌ها هم خوششان بیاید. چه مساله‌ای جذاب‌تر از گفت‌وگوی بین انسان‌هایی که با زبان اشاره یا با زبان محلی خودشان از کشورهای دیگر یک نمایشنامه را اجرا می‌کنند؟ تا دل جشنواره‌های مهم را بربایند. سوالهای پاسخ داده نشده یا رها شده در این فیلم کم نیستند. زن در ابتدا داستانی را تعریف می‌کند که انگار از خلاقیت خودش به آن رسیده در حالی که آن داستان گرته‌برداری از یک اثر دیگر است. (داستان دختری که بی اجازه وارد خانه پسری که دوستش دارد می‌شود). چرا هیچ جای اثر به اقتباسی بودن این داستان اشاره نمی‌کنند؟ پسری که بعدها در نمایش مرد نقش مهمی را می‌گیرد شخصی‌ست که در ابتدای فیلم با زن کارگردان دوست شده، و یک بار هم مرد جفتشان را در حال خیانت در خانه می‌بیند. یک ساعت بعد در ادامه فیلم یا بهتر است بگوییم در یک سوم ابتدایی فیلم باز کارگردان مرد خیانتکار را می‌بیند که برای گرفتن نقشی درخواست داده اما او جوری رفتار می‌کند که انگار برای اولین بار است مرد را می‌بیند. این حجم از عادی بودن، بیش از حد نمایشی‌ست. یا در جایی مرد در لندی‌کرافتی به سمت روستای محل زندگی دختر می‌روند، شب است و هوا سرد، ناگهان کارگردان با دو تا کاپشن در تصویر ظاهر می‌شود. (خب اینها از کجا آمده‌اند؟) یا در انتها دختر را می‌بینیم که ماشین مرد را برداشته به خرید رفته‌. خب مرد کجاست؟ نابینا شده؟ ماشینش را موقت داده که دختر برود خرید کند یا مرده؟
اینهمه چیزهای بیهوده از جمله پلان‌های بی‌خود توی جاده و خیابان را دیدیم اما به جایشان حفره‌های ریز و درشت داستان پوشیده می‌شد بهتر نبود؟

| بدون نظر

فلوریان زلر نویسنده فرانسوی که در چند سال اخیر چند نمایشنامه از او به زبان فارسی ترجمه شده فیلم «پدر» محصول ۲۰۲۰ را در کارنامه خود دارد. فیلمی که در نودوسومین جایزه اسکار ۶ نامزدی و ۲ جایزه از جمله بهترین فیلمنامه اقتباسی را برایش به ارمغان داشته است. فیلم اگر چه داستان ساده‌ای دارد اما جزئیات مهم زندگی مردی را در آستانه آلزایمر به تصویر می‌کشد. شرایط سختی که ذره ذره شدت پیدا کرده و او را به تنهایی در یک خانه سالمندان هدایت می‌کند. چیزی که فیلم پدر را متفاوت‌تر از نمایشنامه‌های زلر می‌کند، استفاده از امکانات سینمایی همچون تدوین است که توانسته شرایط آلزایمر مرد را به بهترین شکل نمایش دهد، تکرارها، تکثیر شخصیت‌ها و تغییر فضاها با یک برش ساده تمام چیزهایی‌ست که زلر برای به تصویر کشیدن آلزایمر یک پیرمرد نیاز دارد. شاید بتوان «پدر» را موفق‌ترین فیلمی که تا کنون برای درک بهتر شرایط شخصی که دچار آلزایمر شده، ساخته شده دانست. تجربه‌ای که کارگردان مخاطبش را در شرایط شخصیت دارای آلزایمرش قرار می‌دهد. دیدن فیلم «پدر» در انبوه آثار سینمایی غیر قابل دیدن توصیه می‌شود.

| بدون نظر