چند سالی‌ست که دوباره سینمای جشنواره‌پسند در سراسر جهان به سمت فیلمهایی با زمان بیش از ۱۵۰ دقیقه رو آورده. فیلم‌هایی که خیلی از آنها پیش از اکران عمومی در جشنواره‌های مهم حضور داشته و بعد از مدتی راهی پرده‌های سینما می‌شوند. «ماشین من را بران» ساخته ریوسوکی هاماگوچی با آن زمان بیهوده که صرف پلان‌های بی‌دلیل کرده هم از این قائده مستثنا نیست. فیلمی قریب به سه ساعت که داستانی کوتاه را بیان می‌کند. «مردی که بینایی‌ش کم شده مدت‌هاست بعد از فوت فرزندش با همسرش زندگی تقریبا سردی را پشت سرد می‌گذارد. او مدت‌هاست خودش را مشغول کار در تئاتر کرده و همسرش فیلمنامه‌نویسی برای تلویزیون را ادامه می‌دهد. یک شب زن اتفاقی فوت می‌کند و مرد مدتی بعد برای اجرای یک تئاتر در یک جشنواره به هیروشیما می‌رود، او با راننده‌ای که برایش انتخاب کرده‌اند دوست می‌شود و در نهایت با چالش‌هایی که دارد تئاترش را به صحنه می‌برد». فیلم در برخی از بخش‌ها توانسته بار سمبولیک مفاهیمی که در عناصر داستان وجود دارد را به دوش بکشد اما ریتم بی‌دلیل کند آن، و در جاهایی رفتارهای غیرمنطقی شخصیت به ظاهر منطقی و خونسرد فیلم با هم تناسبی ندارد. انگار با یک مهندسی معکوس طرفیم. ابتدا شخصیت بی‌نهایت آرام و کم‌حرف فیلم تعریف شده و بعد شاخ و برگ‌هایی به آن اضافه کرده‌اند. دختر راننده یک‌جا یادش می‌آید مرد را باید ببرد به کارخانه بازیافت زباله، یک جا مرد دختر را مجبور می‌کند که با هم به روستای دختر بروند و بعد توی برف شروع می‌کنند به زار زدن، یک بار هم به جای اینکه شیشه ماشین را پایین بکشند سان‌روف را باز می‌کنند تا در یک قاب دست‌هایشان را کنار هم بگذارند که دود سیگار داخل ماشین نیاید. یا ابتدای فیلم مرد برای رفتن به فرودگاه حاضر است ماشین را با خودش ببرد فرودگاه و یک هفته در غیابش آن را در پارکینگ بگذارد اما همسرش او را به فرودگاه نرساند تا مرد بلافاصله بعد از کنسل شدن دوباره با همان ماشین، غیر منتظره به خانه برگردد و ببیند عین همه فیلم‌ها و داستان‌های کلیشه‌ای همسرش در حال خیانت به اوست. فیلم از این کلیشه‌ها و شعارها و افاده‌ها کم ندارد.
شاید نامی با عنوان «بیا با هم حرف بزنیم» یا یک چیزی در همین مایه‌ها می‌توانست بار معنایی فیلم را بیشتر به دوش بکشد. فیلمی که سراسر بر پایه گفت‌وگو شکل گرفته می‌توانست در ویترین خودش هم به این موضوع اشاره کند که مثلا ما آدمهایی که حتی حرف همدیگر را به خوبی نمی‌فهیم یک اثر از چخوف را با هم اجرا می‌کنیم و چه چیزی بهتر از دست گذاشتن روی سوژه‌های اینچنینی که جشنواره‌ها هم خوششان بیاید. چه مساله‌ای جذاب‌تر از گفت‌وگوی بین انسان‌هایی که با زبان اشاره یا با زبان محلی خودشان از کشورهای دیگر یک نمایشنامه را اجرا می‌کنند؟ تا دل جشنواره‌های مهم را بربایند. سوالهای پاسخ داده نشده یا رها شده در این فیلم کم نیستند. زن در ابتدا داستانی را تعریف می‌کند که انگار از خلاقیت خودش به آن رسیده در حالی که آن داستان گرته‌برداری از یک اثر دیگر است. (داستان دختری که بی اجازه وارد خانه پسری که دوستش دارد می‌شود). چرا هیچ جای اثر به اقتباسی بودن این داستان اشاره نمی‌کنند؟ پسری که بعدها در نمایش مرد نقش مهمی را می‌گیرد شخصی‌ست که در ابتدای فیلم با زن کارگردان دوست شده، و یک بار هم مرد جفتشان را در حال خیانت در خانه می‌بیند. یک ساعت بعد در ادامه فیلم یا بهتر است بگوییم در یک سوم ابتدایی فیلم باز کارگردان مرد خیانتکار را می‌بیند که برای گرفتن نقشی درخواست داده اما او جوری رفتار می‌کند که انگار برای اولین بار است مرد را می‌بیند. این حجم از عادی بودن، بیش از حد نمایشی‌ست. یا در جایی مرد در لندی‌کرافتی به سمت روستای محل زندگی دختر می‌روند، شب است و هوا سرد، ناگهان کارگردان با دو تا کاپشن در تصویر ظاهر می‌شود. (خب اینها از کجا آمده‌اند؟) یا در انتها دختر را می‌بینیم که ماشین مرد را برداشته به خرید رفته‌. خب مرد کجاست؟ نابینا شده؟ ماشینش را موقت داده که دختر برود خرید کند یا مرده؟
اینهمه چیزهای بیهوده از جمله پلان‌های بی‌خود توی جاده و خیابان را دیدیم اما به جایشان حفره‌های ریز و درشت داستان پوشیده می‌شد بهتر نبود؟

بدون نظر موضوع: هنر و ادب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.