«ناگهان بالتازار» تلاقی چندین روایت است که تنها با یک الاغ به هم پیوند می‌خورند. یک الاغ به نام بالتازار که از کُره‌گی تا مرگش را شاهدیم. بالتازار به خواسته ماریِ کودک به خانواده روستایی‌شان وارد می‌شود. ماری و ژاک دوران کودکی‌شان را با او سپری می‌کنند، بخشی از دارائی‌های پدر ژاک تحت مدیریت پدر ماری است. چند سال بعد این شایعه بر سر زبان‌ها می‌افتد که پدر ماری در حال دزدی از زمین‌ها و دارائی‌های پدر ژاک است. عشق کودکی ماری و ژاک به همین خاطر کم‌رنگ می‌شود. بالتازار که سالها به خاطر کار کردن و سختی از صاحب جدیدیش فرار کرده، به خانه ماری باز می‌گردد. چند جوان یاغی در روستا به سرکردگی جرارد برای ماری، پدرش و بالتازار دردسر درست می‌کنند. بالتازار به نانوایی مادر جرارد می‌رسد تا بتوانند به وسیله آن به اهالی روستا نان برسانند. از طرفی ماری که از بودن ژاک در پیش خودش ناامید شده به جرارد نزدیک می‌شود و با او معاشقه می‌کند. او می‌خواهد با او هر جا که شد فرار کند و از خانواده‌اش دور باشد. جرارد به قتل متهم می‌شود. اما مدرکی برای گناه او وجود ندارد. حتی در خانه‌اش اسلحه‌ای هم وجود دارد. پلیس به آرنولد فقیر و دوره‌گرد هم مشکوک است. کمی بعد به خاطر بی‌توجهی جرارد، بالتازار مریض می‌شود. آرنولد او را پیدا کرده و از او مراقبت می‌کند تا اینکه بالتازار بهتر می‌شود. بالتازار برای اینکه از کتک خوردن‌های آرنولد در امان بماند فرار کرده و سر از سیرکی در می‌آورد. باز آرنولد او را پیدا کرده و به روستایشان می‌آورد. کمی بعد خبر می‌رسد که که ثروت زیادی از عموی آرنولد به او رسیده. برای همین او جشنی برپا کرده و جوان‌های روستا را در کافه‌ای جمع می‌کند. جرارد به او مشروب خورانده به حدی که او به سختی سوار الاغ شده و به سمت خانه روانه می‌شود. در بین راه او می‌میرد. بالتازار در بازار فروخته شده و سر از خانه مرشانت در می‌آورد. مرد پا به سن گذاشته‌ای که به شدت از بالتازر کار می‌کشد. یک شب که ماری از همه رانده شده و علاقه‌ای به بازگشت به خانه ندارد به خانه مرشانت رفته و در ازای گرفتن جای خواب و غذا به مرشانت این اجازه را می‌دهد تا از او لذت ببرد. فردا خانواده ماری به سراغ او می‌آیند. اما او به خانه برگشته. از طرفی بالتاز را نیز به خانه خودشان برمی‌گردانند. ژاک که فهمیده پدر ماری خطایی انجام نداده برای ادامه همکاری خانوادگی به پیش پدر ماری بر‌می‌گردد. اما نه ماری علاقه‌ای به زندگی با او دارد و نه پدرش قصد دارد با او همکاری کند. آنها در شرایطی هستند که وضع مالی‌شان هر روز بدتر می‌شود. جرارد به ماری گفته که می‌تواند با آنها فرار کند برای همین ماری از ژاک خداحافظی کرده و به خانه‌ای پا می‌گذارد که قرار است در آن همدیگر را ملاقات کنند. اما اینها نقشه‌ایست برای اینکه از ماری سواستفاده کنند. جرارد و دوستانش او را برهنه کرده و کتک می‌زنند و فرار می‌کنند. ماری توسط پدرش و ژاک پیدا شده و به خانه باز می‌گردد اما کمی بعد برای همیشه فرار می‌کند. همین امر باعث می‌شود پدرش از ناراحتی بمیرد. حالا مادر ماری مانده و یک الاغ که تمام سرمایه اوست. کمی بعد بالتازار توسط ژاک و دوستش دزدیده می‌شود که کار قاچاق انجام دهند اما بالتاز به خاطر شلیک مامورها آسیب دیده و می‌میرد.
اگرچه این‌طور به نظر می‌رسد که داستان اصلی داستان بالتازار است اما انگار ما به واسطه بالتازار وارد سختی‌ها و تنهایی دختری می‌شویم که کسی با او نیست. ماری تن به رابطه‌ای می‌دهد که هیچ عقلانی نیست اما انگار برای فرار از محیط خانه وارد آن رابطه شده. بخش‌هایی از زندگی ماری حذف شده و ما همراه با سختی‌های بالتازار او را دنبال می‌کنیم. اما انگار این روایتی از زندگی ماری است. ماریِ تنها که در نهایت راهی جز به سوی مرگ او نیست. ماری که عشق کودکی‌اش در میان سیاهی دنیا از دست می رود. نیروهای منفی که او را به سوی تباهی میکشانند همان نیروهایی‌ست که بالتازار را به سمت مرگ می‌برند. و آنچنان این نیروی مخرب از هر گزندی در امان است که هیچ‌چیز آن را متوقف نمی‌کند. حتی پلیس برای دستگیری جرارد مدارک کافی ندارد.
ناگهان بالتازار همچون سایر آثار پیشین برسون از عنصر نمای بسته از دست بیشترین استفاده را برده. برای خلق داستان. برای شخصیت‌پردازی و همین‌طور برای عینی کردن حالات درونی شخصیت‌ها که البته می‌شود اینگونه گفت که برسون بیش از اینکه بخواهد از دست به عنوان یک امضای ثابت آثار بهره ببرد از نوعی حرکت مشخص برای بازیگر‌ها استفاده می‌کند. حرکتی آرام که بخشی از بازی بازیگر شده، و تمام حالات او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. از پاره کردن پارچه‌ها در «یک مرد گریخت» گرفته تا جیب‌بُری در فیلم «جیب‌بُر» و همین‌طور حرکات آرام ژاندارک در «محاکمه ژان‌دارک». حالا در این فیلم ما به دست‌های آرامی روبرو هستیم که سویچ ماشین را می‌چرخواند، برای بالتازار آب می‌برد، دست ماری را می‌گیرد، نامه‌ای را امضا می‌کند و یا حتی بالتازی که پا به زمین می‌کوبد. این آرام بودن قالبی‌ست که هر شخصیتی در آثار برسون به آن تبدیل شده و هر بازیگری آن را دوباره بازآفرینی می‌کند. ناگهان بالتازار هفتمین ساخته فیلمساز فقید فرانسوی روبر برسون، محصول سال ۱۹۶۶،  از آن دست فیلم‌هایی‌ست که اگر چه داستان سرراستی دارد اما برای رمزگشایی نشانه‌ها میتو‌ان بارها و بارها آن را مشاهده کرد.

بدون نظر موضوع: سینماتوگراف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.