دو فیلم ابتدایی تارکوفسکی، کارگردان شهیر شوروی نگاه ویژه‌ای به کودکان دارد. فیلم نیمه بلند «غلتک و ویولن» و «کودکی ایوان» هر دو با شخصیت محوری یک کودک شروع می‌شوند. اگر چه هر دو در میانه به دو مسیر متفاوت و دور هم راه پیدا می‌کنند. این نگاه ویژه تارکوفسکی در ابتدای مسیر فیلمسازی‌اش به کودکان تقریبا همان‌چیزیست که کیارستمی هم در دهه‌ی اول فیلمسازی‌اش بارها سراغش رفته بود. در فیلم «غلتک و ویلون» که به نوعی پروژه پایانی دوره فیلمسازی تارکوفسکی محسوب می‌شود، معصومیتِ شخصیت کودک با هنرمندی او در نواختن ویولن درآمیخه شده و تقابل دو رویکرد متفاوت در شورویِ در حال صنعتی شدن را به تصویر می‌کشد. مردی که راننده ماشین غلتک است با پسرک ویولون‌نواز دوست می‌شود. این دوستی باعث فهم و درک متقابلی برای جفتشان می‌شود. احساسات خفته‌ مرد با صدای ویلون پسرک بیدار می‌شود و پسر در کنار مرد جرات مقابله با زورگویی‌هایی که همسن‌وسالهایش ایجاد می‌کنند را پیدا می‌کند. رابطه‌ی دوستانه‌ای که در نصف روز برای آنها شکل می‌گیرد شاید همان نگاه سمبلیکی‌ست که مسیر فیلمسازی تارکوفسکی را شکل می‌دهد. او دو رویکرد کاملا متضاد را در یک سوال مهم کنار هم قرار می‌دهد، آیا صنعت رو به رشد شوروی امکان دوستی با هنر بی‌بدیل این سرزمین با انبوهی از هنرمندان نام‌آورش را دارد؟
در «کودکی ایوان» داستان کمی جدی‌تر و تلخ‌تر می‌شود. ایوان مادر و خواهرش را در جنگ جهانی دوم از دست داده، او حالا برای انتقام هم که شده سعی می‌کند خودش را به ارتش رسانده و به نیروهای شوروی در مقابله با آلمان کمک برساند. حضورش در جنگ برای تعدادی از فرماندهان عادی شده. آنها سعی می‌کنند که ایوان را از خط مقدم جبهه دور کرده و در شهری به مدرسه بفرستند. اما ایوان مخالف است و یک‌بار هم از دست‌شان فرار می‌کند. یادآوری خاطرات تلخ ایوان از کشته شدن مادرش و رویاهایی که می‌بیند به شاعرانگی صحنه‌های فیلم افزوده و خلق فضاهای آخرالزمانی در خرابه‌های به جامانده از جنگ تاثیرگذاری حال‌وهوای فیلم را دو چندان کرده.
شاید بتوان دو بازی معروف کامپیوتری به نام‌های «لیمبو» و «اینساید» که توسط شرکت پلی‌هد ساخته شده‌اند را ادای دینی به این فیلم دانست، شخصیت محوری هر دو کودک هستند که باید از یک فضای آخرالزمانی به مقصدی برسند که مخاطب از آن ناآگاه نیست، عبور او از رودخانه، فضای ضدنور، خرابه‌های به جا مانده از جنگ تمامی لحظاتی‌ست که هم در کودکی ایوان و هم در دو بازی شرکت پلی‌هد شاهد آن هستیم.
در کودکی ایوان عدم وجود برخی پلان‌ها برای پرداختن دقیق‌تر به خرده‌روایت‌ها می‌توانست تاثیر بیشتری به جا بگذارد اما با این حال نگاه ضدجنگ این فیلم و همین‌طور پرداختن به تاثیر دهشتناکی که جنگ بر کودکی و کودکان یک نسل می‌گذارد آن را به اثری قابل ستایش بدل کرده است.

| بدون نظر

سیزدهمین و آخرین فیلم از فیلمساز فرانسوی روبر بروسون  محصول سال ۱۹۸۳ عصاره تمام آن چیزیست که به عنوان سینماتوگراف از این فیلمساز سراغ داریم. البته با چند تفاوت جزئی. داستان اینبار همچون چند اثر قبل او اقتباس است. این بار از لئو تولستوی و یکی از ناول‌های او به نام «کوپن تقلبی».
نوجوانی به کمک دوستش یک پول تقلبی را به یک فروشگاه عکاسی قالب می‌کنند. این پول به دست راننده‌ای می‌افتد که باعث دستگیر شدنش می‌شود. او که بعد از این ماجرا شغلش را رها کرده برای کمک به یک دزدی از بانک اقدام می‌کند. اگر چه تنها به عنوان هم‌دست در این ماجرا نقش داشته اما به مدت ۳ سال زندانی می‌شود. در همین بین زنش از او جدا شده و او با عقده‌های فروخورده زیادی از زندان آزاد می‌شود. ابتدا به هتلی رفته و زن و شوهر صاحب هتل را می‌کشد. سپس به خانواده‌ای در حومه شهر پناه برده و اندکی بعد تمام اعضای آن خانواده را هم می‌کشد. او شب قتل به کافه‌ای که پلیس‌ها در آنجا استراحت می‌کنند رفته و خودش را لو می‌دهد.
شاید با خواندن رمان کوپن تقلبی تولستوی در باب پیرنگ اثر سوالی برای مخاطب بوجود نیاید اما با دیدن فیلم این سوال بوجود می‌آید که چرا زن به جوانی که نمی‌شناخته و بعد متوجه می‌شود قاتل است جا و مکان می‌دهد؟ البته به خاطر حال و هوای کلی اثر این سوال در بین تمامی لحظات مشابه مخفی می‌شود. برسون در این فیلم بارها از امکان صدای خارج از قاب به عنوان تکنیکی سینمایی از برش‌های زیاد پرهیز می‌کند. «دست» به عنوان مولفه‌ای که بارها در سایر آثار او دیده‌ایم اینبار نیز حضور پررنگ دارد و هر بار به عنوان اصلی‌ترین ابزار اشتباهات و احساسات انسانی نقش خود را بازی می‌کند. بازی‌ها همانگونه ماشینی و میزانسن‌ها همانگونه که در سایر فیلم‌های پیشین برسون دیدیم خطکشی شده است. صحنه‌ها تا حد امکان موجز است و مخاطب در کامل کردن سایر اطلاعات فیلم نقش مستقیمی دارد. اگرچه این فیلم را باید در دسته آثار خرده‌پیرنگ قرار دهیم اما همین خرده‌پیرنگ‌ها به عنوان پیکره‌ای از یک شاه‌پیرنگ عمل کرده تا داستان ذره‌ذره به نقاط مهم خودبرسد. برسون در این سن و سال دیگر احتیاجی به تجربه کردن ندارد، او هر آنچه که در این سالها تمرین کرده را در پول به نمایش می‌گذارد. پول کلاس درس سینماتوگرافی‌ست.

| بدون نظر

دوازدهمین فیلم روبر برسون، به نام «شاید شیطان» محصول سال ۱۹۷۷ را شاید بتوان روشنفکرانه‌ترین فیلم او دانست. اگر چه برسون با گشایش بحث سینماتوگراف راه جدیدی در سینما آغاز می‌کند. اما این بار با داستان فیلم شاید شیطان می‌خواهد نگاه خودش را به موضوعات پیرامونش گسترده‌تر کند. از اعتراضات می ۶۸ گرفته، تا مسایلی چون محیط زیست که روز به روز به سمت نابودی بیشتر می‌رود و یا بمب اتم و نیروگاه‌های اتمی. پسری به نام شارل که از دانشگاه انصراف داده، از یکی از دخترهایی که می‌شناسد (البر) می‌خواهد که با او زندگی کند. البر به پسر دیگری به نام میشل دلبسته‌ اما برای اینکه بخواهد از خانواده‌اش دور باشد به زندگی با شارل تن می‌دهد و البته احساسی هم به او دارد. شارل اما به روابط آزاد علاقه دارد و با دختران متعددی در ارتباط است. میشل منتظر این است که البر و شارل از هم جدا شوند تا دوباره بتواند خودش را به البر نزدیک کند. شارل چون آنچنان به رابطه‌اش با البر پایبند نیست مدتی البر را تنها گذاشته و با «ادویج» زندگی می‌کند. او یکبار در خیابان یکی از دوستانش را می‌بیند که پس از سرقت از فروشگاهی فرار کرده. او را پیش خودش و ادویج آورده تا کمی او را سرو سامان دهد و شاید کمتر مواد مخدر مصرف کند. چند وقت بعد دوستش فرار کرده و او را تنها می‌گذارد. پلیس‌ها شارل را در کلیسایی دستگیر می‌کنند. این دستگیری باعث ضربه روحی بدتری برای شارل می‌شود. چون او هم از زندگی کردن متنفر است و هم توان خودکشی ندارد. به این دلیل که تمامی ناخوبی‌های روی زمین را دیده، درک کرده و باعث شده به یک پوچی برسد. کمکی از دست دکتر روانشناسی که او پیشش می‌رود هم برنمی‌آید. برای همین دور از چشم دوستانش ادویج، البر و میشل پولی را از خانه ادویج برداشته اسلحه‌ای خریده و دوست معتادش را به قبرستانی برده و از او می‌خواهد که، دوستش پیش از اتمام حرفش او را می‌کشد.
شاید شیطان عصاره چند فیلم گذشته برسون است. شارل همچون موشت یاغی و سرکش است. همچون ال در فیلم زن نازنین به دنبال مفهوم کلیشه‌ای ازدواج نیست. نوازنده‌های دوره‌گرد را همچون فیلم چهارشب رویابین در کناره پل می‌بینیم. و مرگ در اینجا مثل اکثر آثار برسون حضور دارد و اما تصویری خشن از کشته شدن را نمی‌بینیم. در کنار تمام این‌ها ما با مفاهیمی چون بحث محیط‌زیست، بمت اتم، جنبش‌های دانشجویی، نقش مذهب در جوامع امروزی روبرو هستیم. حضور سینمایی موسیقی در صحنه‌ای در کلیسا که به جای موسیقی پس‌زمینه ما صداهایی از نت‌ ارگ کلیسا را می‌شنویم که پس از دیالوگ هر کدام از شخصیت‌ها شنیده می‌شود. این جایگزینی به موقع صدای ارگ کلیسا به جای موسیقی از لحظات درخشان سینماتوگرافی این فیلم محسوب می‌شود. درست مثل زمانی که دوست شارل به او شلیک می‌کند. او در میانه حرف‌هایش کشته می‌شود. همان کاری که برسون در تدوین فیلم و در نقاط مختلف فیلم، جاهایی که مخاطب منتظر وقوع اتفاقی‌ست و برش می‌‌خورد این‌بار توسط یکی از شخصیت‌های فیلم اتفاق می‌افتد. لحظه عشقبازی ادویج با دوست کتاب‌فروشش در اتاق هتل و یا صحنه مهمانی در خانه شارل این ویژگی را در خود دارند. همه چیز با یک برش نادیده گرفته شده و یا پرش می‌کنتد. صحنه‌ی اداره پلیس و یا حضور شارل در خانه دختری که برای اولین بار او را می‌بینیم باز همین ویژگی را دارند. از طرفی نشانه‌‌ها نیز حضورشان در فیلم به سینماتوگراف برسون نزدیک شده‌اند. در اتوبوسی بحث بر سر علل مشکلات فعلی بشر است. هر کدام از مسافران نظری می‌دهند. یکی در جمع می‌گوید: شاید شیطان. راننده هول می‌کند، تصادفی شکل می‌گیرد و راننده پیاده می‌شود. در پلان خالی از در اتوبوس و نبودن راننده صدای بوق ماشین‌هایی که در ترافیک مانده‌‌اند بالا می‌گیرد. ترکیبی از مشکلات بشری و انسانی که به بن‌بست رسیده است.
«شاید شیطان»، به اندازه «چهارشب رویابین» و «زن نازنین» نشانه‌هایی برای تحلیل و بررسی شدن در دل خود دارد. همان‌قدر که این دو فیلم به تنهایی بشر می‌پردازد این فیلم هم آن را با شخصیت شارل به تصویر می‌کشد. البته اشاره به این نکته هم خالی از لطف نیست که فیلم «نفس عمیق» پرویز شهبازی انگار نیم نگاهی به «شاید شیطان» روبر برسون داشته است.

 

| بدون نظر

«لانسو دولاک» محصول سال ۱۹۷۴ یازدهمین فیلم کارگردان فرانسوی روبر برسون است. فیلمی تاریخی همچون «محاکمه ژاندارک» که به یک داستان تاریخی می‌پردازد. شاه آرتور برای پیدا کردن جام مقدس تعدادی از شوالیه‌های خود را مامور می‌کند. پس از مدتی تعداد زیادی از شوالیه‌های کشته و زخمی می‌شوند،‌ جام پیدا نشده و باز می‌گردند. از میان همه آنها لانسو زنده باز می‌گردد. با بازگشت او ما متوجه می‌شویم که بین ملکه و لانسو احساسی وجود داشته. لانسو اما قصد ندارد رابطه مخفیانه خودش و ملکه را ادامه دهد. اما ملکه کماکان عاشق اوست. لانسو در مسابقه بیشن شوالیه‌ها به طور مخفیانه حضور می‌یابد. تمام حریفان را شکست داده و از محل برگزاری مسابقات خارج می‌شود. او در جنگل به خاطر جراحات پیش آمده از اسب سقوط کرده و بیهوش می‌شود. از طرفی شاه متوجه می‌شود که ملکه به لانسو علاقمند بوده او را در قلعه‌ای زندانی می‌کند. لانسو که توسط پیرزنی پیدا شده و به کلبه او رفته مدتی بعد بهبود پیدا می‌کند. از ماجرای زندانی شدن ملکه خبردار شده و با همیاری تعدادی از همرزمان وفادارش به قلعه‌ای که ملکه در آن زندانیست رفته و با کشتن تعدادی از نگهبانان او را نجات می‌دهد. پس از مدتی ملکه پیش شاه بازمی‌گردد،‌ اما با رسیدن خبر اینکه یکی از شوالیه‌ها علیه شاه شورش کرده و قصد جنگیدن با او را دارد لانسو و همرزمانش تصمیم می‌گیرند که به کمک شاه برود. در این نبرد تقریبا همه لشکر شاه و لانسو کشته می‌شوند.
چیزی که لانسو دولاک را جذاب می‌کند. علاوه بر نگاه سینماتوگراف برسون،‌ برخرودهای اغراق‌آمیز او با مقوله جنگ و کشته شدن است. در ابتدای فیلم ما تعدادی را می‌بینیم که زخمی و کشته می‌شوند. فوران کردن خون از تن‌های بی‌سر بی‌شباهت با خون و خون‌ریزی‌های فیلم‌های تارانتیو نیست. به نوعی انگار تارانتینو از این فیلم الهام گرفته باشد. برسون که پیش از این در فیلم‌هایی همچون «زن نازنین» و یا «یک مرد گریخت» صحنه‌هایی از کشته شدن و یا مرگ را روایت کرده به این حد همه چیز را خون‌آلود به تصویر نکشیده. که البته پس از آن سایر لحظات جنگیدن و کشته شدن با برش‌هایی فاکتور گرفته شده و بیشتر تاثیرات و حالات پس از آن را مشاهده می‌کنیم.
لشکرهایی که در فیلم می‌بینیم در اوج ایجاز سینمایی به تعداد محدودی تبدیل شده‌اند،‌ صحنه مسابقه با صداگذاری اینگونه القا می‌شود که جمعیت کثیری در حال تماشای آن هستند. برسون با این فیلم اگرچه بعد از مدت‌ها از حال‌وهوای فیلم‌های شهری دور شده،‌ اما سعی دارد با استفاده از امکاناتی که فضای این داستان‌های تاریخی در اختیارش قرار می‌دهد به ترکیب‌هایی برسد که پیش از این در آثارش ندیده‌ایم. لحظه تشویق سقوط انسان در مسابقه،‌ خرواری از شبه انسان‌های آهنیِ پس از جنگ که روی هم افتاده‌اند، ‌اسبی بی‌سوار در جنگل (که یادآور گردش سگ در خانه در فیلم پول است) و تمامی لحظات بی‌دیالوگ فیلم که بیش از اینکه بخواهند داستانی روایت کنند،‌ نگاه شاعرانه کارگردان را به تصویر می‌کشد.

| بدون نظر

چهارشب رویابین دهمین فیلم روبربرسون کارگردان فرانسوی‌ست، کارگردانی که با یادداشت‌ها و نکاتی که در باب سینماتوگراف نگاشته تاثیر زیادی در روند کاری کارگردان‌های مهم پس از خود گذاشته. جریانی که در دهه شصت در سینما فرانسه به عنوان موج نو بین کارگردان‌های جوان و خلاق آن زمان به عنوان راهی جدید در پیش پای فیلمسازی آنها قرار گرفت، چند دهه پیش‌تر با نگاهی متفاوت‌تر توسط کارگردان دیگری شروع شده بود. برسون بعد از فرشتگان گناه و بانوان جنگل بولونی، دست به تجربیاتی زد که تا آخرین فیلم او یعنی پول اثر به اثر پخته‌تر شده بود. چهارشب رویابین را نه تنها باید در ادامه جریان سینماتوگراف برسون بدانیم بلکه باید مسیری تازه در ادامه سینمای رنگی برسون هم بدانیم که این بار رنگ حضور خودش را پررنگ‌تر می‌کند. در این فیلم با پسر نقاشی روبرو هستیم که در هر صحنه بعد از تجربیات مختلف، رنگی که برای کامل کردن نقاشی‌اش بر می‌گزیند متفاوت است. او احسان درونی خود را همچون یک نقاش با رنگ به نمایش می‌گذارد. او اگر چه سن و سالی ندارد اما انگار عشق تاثیر خودش را در روند زندگی حرفه‌ای او می‌گذارد. ژاک یک شب دختری (مارته) را روی پل می‌بیند که قصد دارد خودش را بکشد. در چهار شب مختلف ژاک و مارته داستان زندگی‌شان را برای هم روایت می‌کنند. پسر در خانه‌ای کوچک زیر شیروانی زندگی می‌کند و نقاشی می‌کشد. دختر که مدتی‌ست با مادرش و دور از پدرش زندگی می‌کند، عاشق پسری می‌شود که یک اتاق در خانه آنها کرایه کرده. پسر بعد از مدتی عاشق مارته شده و از او می‌خواهد که برایش صبر کند چون او برای تحصیل به آمریکا می‌رود و یکسال بعد بازمی‌گردد. دختر در غیاب پسر وفادار عشقش به پسر می‌ماند اما حالا که چند روزیست از سفر برگشته سراغ دختر را نگرفته. ژاک قبول می‌کند که نامه مارته که برای معشوقش نوشته را به پسر برساند. او این کار را کرده اما جوابی به نامه داده نمی‌شود. شبی که مارته از بازگشت معشوقش ناامید می‌شود به ژاک قول می‌دهد که معشوق سابق را فراموش کرده و عاشق او شود. آنها در خیابان‌های پاریس قدم می‌زنند که به ناگاه مارته معشوق سابقش را می‌بیند. او از ژاک جدا شده و به همراه او می‌رود.
این‌بار برسون به سراغ داستان‌ شب‌های روشن داستایوفسکی رفته و توانسته با فضاسازی، تدوین و کارگردانی همیشه این اثر ادبی را از فیلتر نگاه سینماتوگراف خود عبور داده و به یک اثر شخصی بدل کند. این فیلتر همچون فیلم قبلی او «یک زن آرام» بر روی سایر بخش‌های فیلم نیز قرار گرفته. مارته به همراه مادرش به سینما رفته، فیلم خوبی برای دیدن نیست اما برش‌ها، بازی و فضاسازی همان چیزی‌ست که برسون در سینمای خودش به نمایش می‌گذارد. گویی آن دو شخصیت به دیدن فیلم دیگری از برسون رفته‌اند اما این بار فیلم گنگستری.
مفهوم عشق در فیلم «چهارشب رویابین» رنگ‌وروی جدی‌تری به خود گرفته و از طرفی آن جنبه‌های مذهبی که تا فیلم پیشین در آثار برسون بیشتر می‌دیدم به چشم نمی‌آید. این بار همه چیز عشق است و عشق. ژاک بعد از شب‌هایی که با مارته می‌گذراند با حضور در خیابان و یا کنار رودخانه تنها نام مارته را می‌بیند. مارته ذره ذره در جهان ژاک جا پیدا کرده و او به هر سو که نگاه می‌کند تنها او را می‌بیند. شاعرانگی در این فیلم لحظات نابی را خلق می‌کند. برسون بر خلاف فیلم «جیب‌بر» یا «ناگهان بالتاز» موسیقی را با حضور گروه‌های موسیقی دوره‌گرد به درون صحنه آورده و حتی با خلاقیتی صدای راوی که در برخی از فیلم‌ها خارج از صحنه شنیده می‌شد اینبار همراه با صدای ضبط‌صوت به صورت زنده بر روی تصاویر شنیده می‌شود. دستگاه ضبط صوت ژاک که همراه اوست ناغافل صدایش را پخش می‌کند. او شب قبل در خیالش با مارته عشـق‌بازی کرده و بارها او را صدا زده. این صدازدن‌ها در فضاهای عمومی شنیده می‌شود. صدای درونی خواستن ژاک تبدیل به صدایی بیرونی شده، او انگار عشق خودش به مارته را برای همگان هویدا می‌کند. اینجاست که فیلم از یک اقتباس صرف خارج شده، علاوه بر تمامی ترفندهایی که برسون تا کنون به کار گرفته جنبه شاعرانگی نیز به خود می‌گیرد. اگر فیلم «یک زن آرام» تقابل یک عشق درونگرا و برونگرا را به تصویر می‌کشد، اما در ‌«یک شب رویابین» آن عشق شکل گرفته توسط ترفندهای سینماتوگراف کارگردان بیرونی شده و مابه‌ازای بیرونی آن را در جای‌جای فیلم مشاهده می‌کنیم. «چهارشب رویابین» به تصویر کشیدن یک عشق ناب و فراموش نشدنی‌ست، ژاک صدای لحظات عاشقی‌اش را برای همیشه ضبط کرده است.

| بدون نظر

«زن نازنین» محصول سال ۱۹۶۹ نهمین فیلم روبر برسون و اولین فیلم رنگی اوست. فیلمی ساده با داستانی که همچون فیلم «یک مرد گریخت» در همان ابتدا پایانش عیان می‌شود. زنی می‌میرد. حالا چگونه و چرا؟ زن جوانی خودش را ابتدای فیلم از بالکن ساختمانی به پیاده‌رو پرتاب می‌کند. این افتادن با چند برش ساده و بدون دیدن افتادن زن رخ می‌دهد. روشی که برسون خودش انگار به نوعی آن را در سینما تمرین کرده و استادش شده. میز کوچکی در بالکن می‌افتد. صدای ترمز چند ماشین در خیابان و برش به شالی که از بالای ساختمان آرام آرام فرود می‌آید. این تمام چیزی‌ست که برسون برای یک خوکشی دردناک نیاز دارد. این تلخی خودکشی با جلو رفتن فیلم و با فلاش‌بک‌هایی که در خلال گفتگوی شوهرش با پیشخدمت رخ می‌دهد روایت می‌شود. فلاش‌بک‌هایی که نود درصد فیلم را شامل می‌شود.
مرد جوانی که در گذشته مدیریت یک بانک را به عهده داشته حالا پس از اخراج یا استعفا به خرید و فروش آثار عتیقه رو آورده. یکی از مشتریانش دختر جوانی‌ست که برای تهیه خرج دانشگاهش دست به فروش وسایل قدیمی خانه‌ای می‌زند که در آن زندگی می‌کند. خانه اقوامی که انگار با او سرناسازگاری دارند. پس از چند بار رفت و آمد، مردجوان دلباخته دختر می‌شود و از او می‌‌خواهد که با هم ازدواج کنند. دختر  نمی‌پذیرد اما با اصرار پسر تن به ازدواج با او می‌دهد. پس از گذشت مدتی و اختلاف بر سر موضوعات مختلف، مرد جوان متوجه می‌شود که دختر با مرد دیگری قرار می‌گذارد. او را تعقیب کرده تا اینکه در بلواری پیدایش می‌کند که سر بر شانه پسر جوانی گذاشته و با آمدن شوهرش از پسر جوان جدا شده و با او به خانه بازمی‌گردد. در همان شب دختر با دیدن اسلحه‌ای روی میز آن را برداشته و بالای سر شوهرش در تخت می‌رود، انگار قصد دارد که به او شلیک کند اما اینکار را نکرده و منصرف می‌شود. در فردای همان روز مرد تخت دیگری برای زنش می‌خرد. با این کار به او می‌فهماند که از ماجرای اسلحه خبردار شده. کمی بعد زن مریض می‌شود. این مریضی و خوب نشدن زن طولانی می‌شود. مرد برای خوب شدن زن هر کاری می‌کند، اما زن مدتی‌ست که با او حرف نمی‌زند. بعد از بهبود نسبی زن، مرد متوجه می‌شود که همسرش با اینکه با او حرف نمی‌زند اما در خلوت خود آواز می‌خواند. این طرد شدن مرد توسط زن او را آزرده خاطر می‌کند تا اینکه مرد دوباره به او می‌فهماند که او را بخشیده و می‌داند که زن دل به کسی نبسته. فردای همان روز زن به مرد می‌گوید که او را دوست داشته و می‌خواهد برای همیشه وفادارش بماند. مرد پس از شنیدن این جمله از خوشحالی زن را بوسیده و خانه را برای خرید بلیط ترک می‌کند. او می‌خواهد برای خودشان بلیط هواپیما تهیه کند تا مدتی از آنجایی که هستند دور بمانند. کمی بعد زن خودش را از بالکن پائین می‌اندازد.
برسون در این فیلم برش‌ها، قاب‌بندی‌ها و جزئیات را همچون آثار پیشینش منحصربفرد به خدمت می‌گیرد و همیچنین سعی می‌کند نسبت به داستانی که از آن اقتباس کرده نیز وفادارد بماند. پرش‌هایی که در داستان داستایوفسکی ما را به گذشته رابطه زن و مرد می‌برد این‌بار نیز با ایده سینمایی برسون که در خاطرات کشیش روستا نیز شاهدش بودیم همخوانی زیادی دارد. همین‌طور با مونولگ‌های فیلم جیب‌بر. برسون این بار با یک داستان عاشقانه که انگار همچون آثار قبلی سعی ندارد لبریز از احساسات باشد به سراغ ساخت فیلم رفته. البته او دلبستگی مذهبی خودش را فراموش نکرده. هم ابتدای فیلم که دختر صلیب را برای فروش می‌آورد و هم انتهای فیلم که صلیب را اتفاقی در یکی از کشوها پیدا می‌کند. صلیبی که انگار باعث تغییر مسیر زندگی او می‌شود. سرنوشت دردناکی که انگار باید همچون صلیب مسیح تا پایان عمر به دوش بکشد. البته نشانه‌ها حضور خودشان را در ادامه پررنگ‌تر می‌کنند. زن در پارک با مرد مشغول حرف زدن است و به او می‌گوید که قصد ندارد شبیه باقی زن‌ها باشد و ازدواج کند. او از این سرنوشت تکراری فراری‌ست. پس از اتمام این گفت‌گو آنها به قفس میمونی می‌رسند. میمون با هیجان از درخت پایین دائما آمده و پیش پای آنها می‌رسد. این برش به میمونی که زندگی‌اش بر اساس تقلید و تکرار رفتار اطرافیان است مفهوم حرف زن را کامل می‌کند. یک میمون اسیر شده در قفس. چند صحنه بعد آنها برای تفریح خارج از شهر رفته‌اند زن گل‌هایی که از طبیعت چیده را کنار جاده می‌اندازد. چون این کارش هم شبیه زنی‌ست که همراه شوهر یا نامزدش جلوی آنها انجام داده. زن نازنین برسون قرار است شبیه هیچ زنی نباشد. و شبیه هیچ زنی نیست. موزه تاریخ طبیعی که زن به آن اشاره می‌کند چند سکانس بعد به آن رجوع می‌کنیم و از نزدیک با اسکلت حیواناتش روبرو می‌شویم. و در همانجا باز تاکید می‌شود که مواد تشکیل دهنده موجودات شبیه هم هستند. زن و مرد از جلوی اسکلت میمونی عبور می‌کنند. انگار برسون قصد دارد مساله سردی رابطه زن و مرد را یک مساله ازلی و ابدی بداند. مساله‌ای که نه تنها انسان مدرن که حتی با نگاهی به تئوری داروین در ریشه و گذشته موجود هوشمند کنونی نیز وجود داشته.
پیچیدگی شخصیت زن و ساده بودن شخصیت مرد تلاشی‌ست برای درک هر دویشان که به خوبی در کنار هم قرار گرفته‌اند. مرد احساساتش را بیرون می‌ریزد و زن سعی در مخفی کردن و پوشاندن آن دارد. از طرفی ردپای شخصیت‌های سرد و خنثی برسون به تئاتری که ال و همسرش به دیدن آن می‌روند نیز سرایت می‌کند. بازی‌ها و شیوه دیالوگ‌گویی شخصیت‌ها برآمده از دنیایی‌ست که برسون در فیلم‌هایش خلق می‌کند. برسون حتی برداشت سینماتوگرافی خودش از هملت شکسپیر را ارائه می‌دهد. جایی که هملت باید مونولگش را بگوید حذف می‌کند و برش می‌زند به لحظه‌ای که زن وارد خانه شده، سراغ متن اصلی نمایشنامه می‌رود و می‌گوید که بخشی از آن حذف شده بود و خودش آن را می‌خواند. صداها و داستان‌هایی که بیرون از قاب رخ می‌دهند این بار سراغ نمایشنامه هملت می‌رود. بخشی از آن بیرون از صحنه نمایش نقل می‌شود.
پایان فیلم بر خلاف سایر آثار پیشین برسون که کمتر دیده‌ایم شخصیت اصلی جایش عوض می‌شود. تا لحظه‌ای که مرد همسرش را بوسیده و برای خرید بلیط هواپیما خانه را ترک می‌کند ما مرد را شخصیت اصلی در نظر گرفته‌ایم. شخصیتی که راوی‌ست و فیلم از نگاه او به تصویر کشیده می‌شود. با خروج او از خانه و با یک تغییر ساده از شخصیت مرد به زن، زن خودش را در خانه تنها می‌بیند. نگاهی در آینه کرده، با خود تنهایش روبرو می‌شود. آهسته از دری که به بالکن باز می‌شود جهان بیرون را که حالا انگار پس از مدت‌ها به تنهایی سراغش رفته نگاه می‌کند. پس از کمی تردید و اطمینان از اینکه پیش‌خدمت نیست به کمک میزی که آنجا قرار دارد به استقبال مرگ می‌رود. او اگر چه به زبان می‌گوید به مرد وفادار می‌ماند اما از بند تکراری که ممکن است یک عمر درگیرش شود (ازدواج و ادامه زندگی زناشوئی مثل همه زن‌ها) خودش را رها می‌کند. ال در فیلم زن نازنین از طرفی می‌خواهد شبیه باقی زن‌ها نباشد اما جبر او را وارد زندگی ‌می‌کند که انگار راهی جز خودکشی و فرار از تکراری که از آن بیزار است ندارد. زن نازنین نیز همچون سایر آثار برسون به علاقمندان به سینماتوگرافی و مخصوصا تدوین توصیه می‌شود، این فیلم برش‌هایی دارد که غالبا شما را در جای‌جای فیلم شگفت‌زده میکنند. همین‌طور اگر علاقه به کنکاش در نشانه‌ها دارید دیدن این فیلم را از دست ندهید.

| بدون نظر

«موشت» هشتمین فیلم بلند روبر برسون، محصول سال ۱۹۶۷ را شاید بتوان ادامه فیلم «ناگهان بالتاز» نامید. اگر چه این فیلم هم همچون کشیش روستا اقتباسی از داستان بلندی به همین نام از ژرژ برنانوس است اما هر چه برسون در آن فیلم شخصیت اصلی فیلم یعنی ماری را به بک‌گراند می‌فرستد در موشت شخصیت اصلی فیلم یعنی موشت دختر نوجوان فیلم را به پیش‌زمینه نزدیک‌تر می‌کند. موشت و ماری دختران یک نسل، دختران یک طبقه اجتماعی و هر دو سختی کشیده‌اند. موشت دختری سرکش است و با معلم‌ها و دانش‌آموزان مدرسه سر ناسازگاری دارد، به اهالی شهر محلی نمی‌دهد و رابطه‌اش با خانواده مخصوصا پدرش خوب نیست. او یکبار در راه رفتن به خانه در جنگل گم می‌شود. ماندنش در جنگل باعث می‌شود که جدال بین آرسن و مَتیو (شکارچی و شکاربان) روستایشان را ببیند. او فکر می‌کند متیو توسط آرسن کشته شده است. به همین خاطر به آرسن قول می‌‌دهد از چیزهایی که دیده و متوجه شده به کسی چیزی نمی‌گوید. آرسن که عاشق زن کافه‌داری هم هست همان شب به موشت تجاوز می‌کند. او دم صبح به خانه می‌رسد پدر و برادرش خانه نیستند. مادرش در اوج بیماریست و همان موقع می‌میرد. فردا صبح موشت برای تهیه شیر برای برادر کوچکترش به روستا می‌رود اما متوجه می‌شود که اهالی روستا یا نگاه ترحم برانگیزی به او دارند یا به خاطر زخم‌های روی قفسه سینه‌اش او را یک هرزه می‌دانند. کمی بعد متوجه می‌شود که متیو شب گذشته نمرده و آرسن به خاطر گذاشتن دینامیت در رودخانه توسط پلیس دستگیر شده. موشت در راه بازگشت به خانه تصمیم می‌گیرد که با انداختن خودش در رودخانه خودکشی کند. او این کار را کرده و فیلم تمام می‌شود.
این فیلم برسون نسبت به آثار پیشین او کمترین میزان گفتار را دارد. تصاویر به تنهای بار اصلی داستان را بر دوش می‌کشند. عمق تنهایی موشت بدون هیچگونه احساسات اضافه‌ای به تصویر کشیده شده. موسیقی که در فیلم قبل با تکرارش سعی بر فضاسازی دارد این بار خبری از آن نیست. ایجاز بیشترین حضور را در داستان دارد. داستان در یک محدوده زمانی کوتاه منتقل شده و با همین حال مخاطب بیشترین نزدیکی را با شخصیت اصلی دارد. نشانه‌ها پررنگ‌تر از گذشته هستند. شروع فیلم با به دام افتادن پرنده‌ای در دام آرسن شروع می‌شود. متیو آن را آزاد می‌کند. همان اتفاقی که در طول فیلم رخ می‌دهد. موشت به دام آرسن می‌افتد، اما متیو از زنش می‌خواهد که موشت را به حال خودش رها کند. موشت در شهربازی با پسری تصادفی آشنا می‌شود. (در حین تصادف ماشین‌های شهر بازی) اما پدرش بلافاصله با موشت برخورد می‌کند. موشت دختر تمیزی نیست. لباس‌هایش در طول فیلم غالبا کثیف است، در جنگل پایش در گِل‌ولای گیر می‌کند. به سوی دختران آراسته و معطر مدرسه گِل پرتاب می‌کند و این آلودگی تا پایان فیلم با اوست و شاید انداختن خودش در رودخانه که انگار به مرگش می‌انجامد را بیشتر بتوان رها شدن از آلودگی‌ها دانست. او تصمیم می‌گیرد که همچون سابق نباشد. اما این جهان آلوده، این محیطی که در آن زیست می‌کند راهی جز آلودگی پیش پایش نمی‌گذارد. او هر جایی بخواهد برود، (اگر تصمیمی چون ماری در فیلم ناگهان بالتازار بگیرد) در نهایت همچون خرگوش‌هایی که مرگ یکی از آنها را به نزدیکی نظاره می‌کند، به دام شکارچیانی چون آرسن می‌افتد. پس او راهی جز پاک کردن خود یا مرگ خودخواسته ندارد. تنهایی و مرگ که از اولین آثار برسون به این سو هر چه بیشتر شاهدش هستیم در این فیلم به اوج خود می‌رسد. موشت به اندازه تنهایی تمام شخصیت‌هایی که تا کنون برسون خلق کرده تنهاست. و این تنهایی را برسون نه با درگیر کردن احساسات مخاطب بلکه با جادوی سینماتوگراف خود جاودانه می‌کند.

| بدون نظر

«ناگهان بالتازار» تلاقی چندین روایت است که تنها با یک الاغ به هم پیوند می‌خورند. یک الاغ به نام بالتازار که از کُره‌گی تا مرگش را شاهدیم. بالتازار به خواسته ماریِ کودک به خانواده روستایی‌شان وارد می‌شود. ماری و ژاک دوران کودکی‌شان را با او سپری می‌کنند، بخشی از دارائی‌های پدر ژاک تحت مدیریت پدر ماری است. چند سال بعد این شایعه بر سر زبان‌ها می‌افتد که پدر ماری در حال دزدی از زمین‌ها و دارائی‌های پدر ژاک است. عشق کودکی ماری و ژاک به همین خاطر کم‌رنگ می‌شود. بالتازار که سالها به خاطر کار کردن و سختی از صاحب جدیدیش فرار کرده، به خانه ماری باز می‌گردد. چند جوان یاغی در روستا به سرکردگی جرارد برای ماری، پدرش و بالتازار دردسر درست می‌کنند. بالتازار به نانوایی مادر جرارد می‌رسد تا بتوانند به وسیله آن به اهالی روستا نان برسانند. از طرفی ماری که از بودن ژاک در پیش خودش ناامید شده به جرارد نزدیک می‌شود و با او معاشقه می‌کند. او می‌خواهد با او هر جا که شد فرار کند و از خانواده‌اش دور باشد. جرارد به قتل متهم می‌شود. اما مدرکی برای گناه او وجود ندارد. حتی در خانه‌اش اسلحه‌ای هم وجود دارد. پلیس به آرنولد فقیر و دوره‌گرد هم مشکوک است. کمی بعد به خاطر بی‌توجهی جرارد، بالتازار مریض می‌شود. آرنولد او را پیدا کرده و از او مراقبت می‌کند تا اینکه بالتازار بهتر می‌شود. بالتازار برای اینکه از کتک خوردن‌های آرنولد در امان بماند فرار کرده و سر از سیرکی در می‌آورد. باز آرنولد او را پیدا کرده و به روستایشان می‌آورد. کمی بعد خبر می‌رسد که که ثروت زیادی از عموی آرنولد به او رسیده. برای همین او جشنی برپا کرده و جوان‌های روستا را در کافه‌ای جمع می‌کند. جرارد به او مشروب خورانده به حدی که او به سختی سوار الاغ شده و به سمت خانه روانه می‌شود. در بین راه او می‌میرد. بالتازار در بازار فروخته شده و سر از خانه مرشانت در می‌آورد. مرد پا به سن گذاشته‌ای که به شدت از بالتازر کار می‌کشد. یک شب که ماری از همه رانده شده و علاقه‌ای به بازگشت به خانه ندارد به خانه مرشانت رفته و در ازای گرفتن جای خواب و غذا به مرشانت این اجازه را می‌دهد تا از او لذت ببرد. فردا خانواده ماری به سراغ او می‌آیند. اما او به خانه برگشته. از طرفی بالتاز را نیز به خانه خودشان برمی‌گردانند. ژاک که فهمیده پدر ماری خطایی انجام نداده برای ادامه همکاری خانوادگی به پیش پدر ماری بر‌می‌گردد. اما نه ماری علاقه‌ای به زندگی با او دارد و نه پدرش قصد دارد با او همکاری کند. آنها در شرایطی هستند که وضع مالی‌شان هر روز بدتر می‌شود. جرارد به ماری گفته که می‌تواند با آنها فرار کند برای همین ماری از ژاک خداحافظی کرده و به خانه‌ای پا می‌گذارد که قرار است در آن همدیگر را ملاقات کنند. اما اینها نقشه‌ایست برای اینکه از ماری سواستفاده کنند. جرارد و دوستانش او را برهنه کرده و کتک می‌زنند و فرار می‌کنند. ماری توسط پدرش و ژاک پیدا شده و به خانه باز می‌گردد اما کمی بعد برای همیشه فرار می‌کند. همین امر باعث می‌شود پدرش از ناراحتی بمیرد. حالا مادر ماری مانده و یک الاغ که تمام سرمایه اوست. کمی بعد بالتازار توسط ژاک و دوستش دزدیده می‌شود که کار قاچاق انجام دهند اما بالتاز به خاطر شلیک مامورها آسیب دیده و می‌میرد.
اگرچه این‌طور به نظر می‌رسد که داستان اصلی داستان بالتازار است اما انگار ما به واسطه بالتازار وارد سختی‌ها و تنهایی دختری می‌شویم که کسی با او نیست. ماری تن به رابطه‌ای می‌دهد که هیچ عقلانی نیست اما انگار برای فرار از محیط خانه وارد آن رابطه شده. بخش‌هایی از زندگی ماری حذف شده و ما همراه با سختی‌های بالتازار او را دنبال می‌کنیم. اما انگار این روایتی از زندگی ماری است. ماریِ تنها که در نهایت راهی جز به سوی مرگ او نیست. ماری که عشق کودکی‌اش در میان سیاهی دنیا از دست می رود. نیروهای منفی که او را به سوی تباهی میکشانند همان نیروهایی‌ست که بالتازار را به سمت مرگ می‌برند. و آنچنان این نیروی مخرب از هر گزندی در امان است که هیچ‌چیز آن را متوقف نمی‌کند. حتی پلیس برای دستگیری جرارد مدارک کافی ندارد.
ناگهان بالتازار همچون سایر آثار پیشین برسون از عنصر نمای بسته از دست بیشترین استفاده را برده. برای خلق داستان. برای شخصیت‌پردازی و همین‌طور برای عینی کردن حالات درونی شخصیت‌ها که البته می‌شود اینگونه گفت که برسون بیش از اینکه بخواهد از دست به عنوان یک امضای ثابت آثار بهره ببرد از نوعی حرکت مشخص برای بازیگر‌ها استفاده می‌کند. حرکتی آرام که بخشی از بازی بازیگر شده، و تمام حالات او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. از پاره کردن پارچه‌ها در «یک مرد گریخت» گرفته تا جیب‌بُری در فیلم «جیب‌بُر» و همین‌طور حرکات آرام ژاندارک در «محاکمه ژان‌دارک». حالا در این فیلم ما به دست‌های آرامی روبرو هستیم که سویچ ماشین را می‌چرخواند، برای بالتازار آب می‌برد، دست ماری را می‌گیرد، نامه‌ای را امضا می‌کند و یا حتی بالتازی که پا به زمین می‌کوبد. این آرام بودن قالبی‌ست که هر شخصیتی در آثار برسون به آن تبدیل شده و هر بازیگری آن را دوباره بازآفرینی می‌کند. ناگهان بالتازار هفتمین ساخته فیلمساز فقید فرانسوی روبر برسون، محصول سال ۱۹۶۶،  از آن دست فیلم‌هایی‌ست که اگر چه داستان سرراستی دارد اما برای رمزگشایی نشانه‌ها میتو‌ان بارها و بارها آن را مشاهده کرد.

| بدون نظر

یکی از تکنیک‌های جذاب و قابل توجه روبر برسون در چند کار ابتدایی‌اش استفاده از نوشتار ابتدای فیلم است. او بخشی از داستان و دلیل ساخته شدن اثر را بیان میکند. و به این طریق مخاطب به یکباره به درون فیلم پرتاب نمی‌شود. در محاکه ژاندارک محصول ۱۹۶۲ با اشاره به اینکه اثر از مستندات موجود دادگاه ژاندارک ساخته شده آغاز می‌شود. ژاندارک دختر نوجوانی ۱۹ ساله است که در جنگ صدساله بین فرانسوی‌ها و انگلیسی‌ها با پوشیدن لباس رزم مردانه فرماندهی فرانسوی‌ها را برعهده داشته. از جایی که آوازه‌اش با این عنوان که با موجودات روحانی در ارتباط است پیچیده بعد از اسیر شدن و فروخته شدن به انگلیسی‌ها به دادگاهی در کلیسا فرستاده می‌شود تا به خاطر این ادعا، همچنین پوشیدن لباس مردانه و تلاش برای فرار از زندان محاکمه شود. او مدعی‌ست که از سنین پائین‌تر با دو قدیسه به نام‌های کاترین و مارگارت مقدس در ارتباط بوده و صداهای آنها و نور وجودی آنها راهنمای او بوده. و این دو موجود از او خواسته‌اند که با ولیعهد دیدار داشته باشد. کلیسا از او می‌خواهد که وجود این دو موجود روحانی را انکار کرده و به زندگی عادی بازگردد. ابتدا از این خواسته سرباز می‌زند تا اینکه زیر فشار این را پذیرفته و آنها را انکار می‌کند. با بازگشتش به کلیسا از او می‌خواهند که لباس زنانه پوشیده ولی آزادش نمی‌کنند. ژان دوباره ادعاهای پیشین را تکرار کرده و این بار کلیسا نمی‌تواند او را ببخشد و ژان را بر روی انبوهی از چوب به زنجیر کشیده و می‌سوزانند. به ادعای مورخین با رسیدن دود به او و همین‌طور گرمای هوا پس از چندین بار صدا زدن مسیح او می‌میرد و سوختنش در آتش باعث رنج کشیدن و شنیده شدن صدای ناله‌اش نشده.
محاکمه ژاندارک به نوعی بازخوانی متونی مربوط به محاکمه وی و از طرفی چاشنی سینماتوگرافی برسون است. برسون به سراغ سوژه‌ای رفته که ذاتا این پتانسیل برای به نمایش گذاشتن سینماتوگراف را دارد. ژاندارک دختری مغرور و محکم است. آنچنان اثری از ضعف در او دیده نمی‌شود. بدون داشتن وکیل با دادن پاسخ‌هایی محکم جلسات دادگاه را پشت سر می‌گذارد. این رویه شخصیت ژاندارک با آن شیوه بازیگری که برسون می‌خواهد منطبق است. در برخی لحظات با برش‌هایی بیننده در فرایند کامل کردن داستان دخیل می‌شود. کلیسا بر این باور است که ژاندارک باکره نیست. برش به چند زن که از اتاق زندانی شدن ژاندارک خارج می‌شوند. در هنگام خروج پدران روحانی داخل می‌آیند. به آنها گفته می‌شود که ژاندارک باکره است. برش به ژاندارک که روی تخت خوابیده و پتویش را طوری گرفته که انگار می‌‌خواهد بدن برهنه‌اش را از آنها مخفی کند. برسون سعی می‌کند شخصیت‌های اضافی را به حاشیه ببرد. به جای نشان دادن اهالی شهر که در دادگاه حضور دارند تنها صدای همهمه آن‌ها را می‌شنویم. زمانی که او به پای چوبه اعدام می‌رود. هنوز صداهایی در بک‌گراند حضور اهالی را مشخص می‌کند. و یا جایی که پاهای برهنه ژاندارک بر روی زمین به سمت هیزم‌ها می‌رود پایی از میان جمعیت جلوی پای او قرار میگیرد تا زمین بخورد. این نماینده تمام اهالی شهر است که ژاندارک را یک جادوگر می‌داند. محاکمه ژاندارک که تقریبا در کارنامه‌ی سینمایی برسون (به جز اولین فیلم کوتاهش) کوتاه‌ترین اثر او به شمار می‌رود و فارغ از سینمایی بودن‌اش به عنوان یک مستند بازسازی شده نیز می‌توان به آن نگاه کرد.

| بدون نظر

«جیب‌بر»، پنجمین فیلم فیلمساز فقید فرانسوی، روبر برسون در مورد سرگذشت یک جیب‌بر خیابانی‌ست. او زمانش را با تعدادی دزد دیگر به صورت گروهی مشغول جیب‌بری می‌شوند و از طرفی مادر پیرش که در شرف مرگ است را دیر به دیر می‌بینند. پسر جوان پس از مرگ مادرش دختری که در همسایگی مادرش بوده را با دوستی آشنا می‌کند. اما دختر انگار پسر جوان را بیشتر دوست دارد. پلیس‌ها همدست‌های پسر را دستگیر می‌کنند اما مدارکی کافی برای دستگیری پسر ندارند. پسر چون می‌داند که تقریبا به آخر خط رسیده و تا چند وقت دیگر او را دستگیر می‌کنند به لندن می‌رود. در آنجا پس از دو سال سرمایه‌اش که از راه دزدی به دست آورده را از دست می‌دهد و دوباره به پاریس بازمی‌گردد. او دوباره دختری که از پیش می‌شناخته را می‌بیند، که رابطه‌اش با دوست پسرش بهم خورده و حالا تنها با فرزندی که از او به جا مانده زندگی می‌کند. پسر در یکی از دزدی‌هایش گیر پلیس می‌افتد و به زندان می‌رود. دختر به خاطر علاقه‌ای که به پسر دارد برای پسر صبر می‌کند.
پنجمین فیلم برسون که از لحاظ روایی شبیه به فیلم قبلی اوست سعی می‌کند با اِلمان‌های سینماتوگراف  درک بخشی از داستان را به عهده مخاطب بگذارد. به عنوان مثال ما ابتدا مردی را می‌بینیم که ساعتی بر در دست دارد. پسر جیب‌بر با لباس‌های خاکی و پاره به خانه برمی‌گردد و در نهایت می‌فهمیم که پسر ساعت مرد را دزدیده است. این برش‌ها و تقسیم کردن اطلاعات در صحنه‌های مختلف و مخفی کردن بخشی از اطلاعات آنچنان پیش می‌رود که حتی خط اصلی داستان نیز کم‌کم رنگ می‌بازد. ما مساله‌مان مساله شرایط پسر نیست. آن حس عاطفی‌ست که برسون تا جایی که می‌تواند آن را مخفی می‌کند. تا جایی که می‌تواند سعی می‌کند در عادی‌ترین لحظات زندگی آن را حل کند،‌ به نوعی که در آخرین لحظات با به آغوش کشیده شدن پسر توسط دختر تعجب می‌کنید. تعجب می‌کنید که یک احساس عاطفی می‌تواند در جزئی‌ترین رفتارهای زندگی خودش را پنهان کرده و یک‌باره هویدا شود.
اگر چه برش‌های خاص برسون که در هنگام کیف‌قاپی جوان‌ها در این فیلم بیش از پیش خودشان را نشان می‌دهد، ‌اما موجز بودن صحنه‌ها،‌ به اندازه بودن تک‌گویی‌های شخصیت‌ اصلی و در نهایت روایت در اثر پیشین یعنی «یک مرد گریخت» آن را به روح سینماتوگراف برسون نزدیک‌تر کرده.

| بدون نظر